رفتم جلو دربان گفتم: «با ناصر قاسمی کار دارم، می‌شناسین؟» گفت: «اینجا یه قاسمی داریم که فرمانده س.» آمد. خودش بود. فهمید که دانستم چه کاره است.گفت: «به کسی نگو من چه کاره‌ام. من فقط خدمت می‌کنم.»

تلاش شهید قاسمی برای گمنامی

در خاطره ای درباره شهید ناصر قاسمی آمده است:

هر چی پتوی نرم و قشنگ بود، مال بچه‌ها بود.
 

به گزارش گلستان24، دست آخر «ناصر» وقتی مطمئن می‌شد که همه پتو دارند، با کهنه پتویی هر جا که می‌شد، می‌خوابید.

برف آمده بود. ناراحت از پارو کردنِ پشت بام‌ها بودم، حالا که «محمد» نیست، پشت بام‌ها می‌ماند.
 

رفتم حیاط، دیدم کسی بالای پشت بام، برف پارو می‌کند. صدا زدم: «کیه؟ کیه؟»

گفت: «منم، ناصر. نترسید دیشب از منطقه آمدم، گفتم محمد که نیست، برف پشت بامتان می‌مونه.»

همین که سفره پهن می‌شد، مثل قوم مغول همه حمله می‌کردند و جایی برای خودشان پیدا می‌کردند. اما او اطرافش را نگاه می‌کرد. «ناصر» وقتی می‌نشست که دیگه کسی سرپا نباشد و همه نشسته باشند.
 

«ناصر» وقتی به خانه می‌آمد، تمام کارهایش را خودش انجام می‌داد. نمی‌گذاشت رختخواب پهن کنم. می‌گفت: «اینجوری به بچه‌های جبهه نزدیکترم.»

موقع آمدن با موتور، با پیرمردی تصادف می‌کند وپای پیر مرد می‌شکند. او را به بیمارستان می‌رساند. تمام مخارجش را هم می‌دهد. با وجود مقصّر نبودن، دیگه ول کنش نبود. می‌رفت پیر مرد را پشتش کول می‌کرد و سوار ماشین می‌کرد. چند بار هم تهران برده بود تا خوب خوب شود. تا دو سال هم نصف حقوقش را به خانواده‌اش می‌داد.
 

گفتم: «چرا این همه خودتو اذیّت می‌کنی؟»

گفت: «باید ناراحتی را از دلش در بیارم.»

شده بود عادتش، کفش‌هایش را می‌داد واکسی سر کوچه واکس بزنه. به جای یک تومان هم پنج تومان می‌داد.
 

گفتم: «ناصرم مگه بابات تاجره این جوری خرج می‌کنی؟»

گفت: «عیبی نداره. اونم باید نون بخوره».

رفتم جلو دربان گفتم: «با ناصر قاسمی کار دارم، می‌شناسین؟»

گفت: «اینجا یه قاسمی داریم که فرمانده س.»

آمد. خودش بود. فهمید که دانستم چه کاره است.

گفت: «به کسی نگو من چه کاره‌ام. من فقط خدمت می‌کنم.»

سر سفره، چند بار امتحانش کردم. نان خُرده‌ها را می‌خورد. ولی دست به نونهای درسته نمی‌زد.
 

اعتراض که می‌کردم، می‌گفت: «خوردن اینها ثواب داره.»

برادر و خواهرهایش را می‌برد توی اتاق، نماز و احکام یادشان می‌داد. می‌گفت: «به دید برادر به من نگاه نکنید. من دوستتان هستم. هر مشکلی و سوالی دارید به من بگویید، نه به غریبه‌ها.»
 

«ناصر یک دوربین عکاسی داشت. از بچگی باهاش عکس می‌گرفت.»

مادرش می‌گفت خیلی دوستش داره.

گفتم: «چه دوربین قشنگیه!»

داد دستم؛ دیگر پس نگرفت.

از سپاه حقوق نمی‌گرفت.

می‌گفت: «تا مجردم به پول نیاز ندارم. بعدش هم خدا بزرگه.»

رفته بودیم باغ. «ناصر» شروع کرد به چیدن سیب‌ها، دو جعبه شد، نشست لب حوض و یکی یکی شست. زیر لبی زمزمه می‌کرد. خوب که گوش دادم می‌خواند: «اگر بار گران بودیم رفتیم. اگر نامهربان بودیم رفتیم.»
 

سیب‌های چیده شده را پاک کردم و داخل جعبه‌اش گذاشتم.

برنامه هر هفته مان بود. با خانواده دور هم جمع می‌شدیم. یک ساعتی احکام و قرآن می‌خواندیم. هر کس دیر می‌کرد، دقیقه‌ای، جریمه می‌شد.

بغل دست من نشسته بود. یواشکی در گوشم گفت: «من از این هفته نیستم.»

گفتم: «جریمه‌ات زیاد می‌شه.»

ناصر گفت: «من نمی‌آم، ولی خانمم هست.» هفته‌ها بعد، خانمش سیاه پوشیده تنها می‌آمد.

تلاش می‌کردیم تشییعش با شکوه باشه. اما هر چه تلاش می‌کردیم، گره‌ای توی کار پیش می‌آمد، مصادف شده بود با تشییع نود و پنج شهید بمباران هوایی. چند نفر پیدا شدند و زیر تابوت رفتند و مظلومانه تشییع شد. مجلس هفتم‌اش هم مردم کمی شرکت کردند. هر کاری می‌کردیم مطرح شود، نمی‌شد. دیگر داشتیم تعجّب می‌کردیم که چرا؟

بلندگوی مسجد وصیتنامه ناصر را که می‌خواند: خداوندا! چنان کن که من گمنام ...

پیرمرد اهل دلی بود. مقداری هم اخلاقش تند بود. صداش می‌زدند؛ «مش نوروز»

از کنار جایگاه شهدا رد می‌شدیم. تابوت خالی دیدیم. «ناصر» خوابید و گفت: «اندازه پیر مرد آمد و شروع به داد و بیداد کرد که: این چه کاریه دیگه»

«قاسمی» گفت: «مش نوروز! منو نشوره‌ها! این طوری بداخلاقی می‌کنه!»

پیر مرد زد زیر گریه: «آخه من نمی‌خوام جوونا برن. شما باید باشید، شما یاوران امام‌اید. باید پایدار باشید.»

گمنام مثل من؛ صص 7-20

 

منبع: تسنیم

 

ارسال نظر

آخرین اخبار