در عصر حیات امام صادق(ع) پیشنهاداتی برای پذیرش حکومت و قدرت به حضرت داده شد که ایشان دست رد به سینه همه آنها زد. امام صادق(ع) در آستانه تصاحب قدرت بود، اما امام قدرت و یاری امثال ابومسلم‌ و ابوسلمه را قبول نکرد و فرمودند: «زمانه، زمانه من نیست.» شفقنا در گفت وگو با آیت الله یوسفی غروی استاد برجسته تاریخ اسلام، نگاه امام صادق(ع) به مساله امامت و خلافت و همچنین علل عدم پذیرش قدرت و حکومت از سوی حضرت را مورد بررسی قرار داد.

چرا امام صادق(ع) حکومت را نپذیرفت؟

به گزارش گلستان ۲۴؛ آیت الله یوسفی غروی در گفت وگو با شفقنا درباره دیدگاه امام صادق(ع) به مساله خلافت و امامت، اظهار کرد: حاج شیخ محمدباقر شریعتی دهاقانی از علمای نجف بود که وقتی ایرانیان را از نجف بیرون کردند به قم آمدند و در قم دفن شدند، ایشان چند کتاب دارد از جمله کتاب «عقیده الشیعه فی الامامیه» که به زبان عربی و در حدود ۳۰۰ صفحه است که مجموعه اخبار ائمه درباره امامت در این کتاب جمع آوری شده است.

کتاب دیگر «الإحْتِجاجُ عَلی أهْلِ اللّجاج» از مرحوم احمد بن علی بن ابی‌طالب طبرسی است که در این کتاب مناظره های ائمه آمده است. در این مناظره ها دیگران از ائمه سوالی درباره امامت مطرح می کنند و ائمه با آنان اقامه حجت می کردند و ممکن بود صورتی مناظره ای پیدا کند. مرحوم طبرسی این مناظره ها را در این کتاب جمع آوری کرده که این کتاب به طور مکرر به فارسی ترجمه شده است.

آیت الله یوسفی غروی ادامه داد: در این کتاب به ترتیب معصومین یعنی از پیامبر(ص) گرفته تا به امامین عسگرین هر مناظره های صورت گرفته در این کتاب جمع آوری شده و فصل مهمی از این کتاب، مناظره ها در محضر امام صادق(ع) درباره امامت است که به یک نمونه آن اشاره می کنم.

ظاهراً این جریان زمانی بود که حضرت برای موسم حج از مدینه به مکه مشرف شده بودند، اما قبل از مشغول شدن به مناسک حج این جریان پیش آمده است. شخصی به نام یونس بن یعقوب از اصحاب امام صادق(ع) در روایتی می گوید که نزد امام صادق(ع) بودم که مردی از اهل شام بر ایشان وارد شد و به حضرت گفت: من مردی صاحب فقه، کلام(علم عقاید) و فریضه(محاسبات احکام ارث در اسلام) هستم و آمده ام تا با یارانت مناظره کنم. امام صادق(ع) به او فرمود: این سخن تو از پیامبر(ص) است یا اینکه خودت می گویی، مرد شامی گفت: برخی از پیامبر(ص) و برخی از خودِ من است. امام به او گفت: بنابراین تو شریک پیامبر(ص) خدا هستی؟ گفت: خیر. فرمود: وحی را مستقیماً از خداوند شنیده ای، گفت: خیر. امام فرمود: همچنان که طاعت رسول خدا واجب است، طاعت تو نیز واجب است؟ گفت: خیر.

یونس بن یعقوب می افزاید؛ امام جعفر صادق(ع) رو به من کرد و فرمود: این شخص پیش از آنکه سخنی بگوید، دشمن خویش شد یعنی جواب خودش را گفت که من منشأ علم نیستم. امام آنگاه فرمود: ای یونس اگر در مناظره استاد بودی با وی مناظره می کردی، یونس گفت: از این بابت متأسفم و سپس می گوید: ای اباعبدالله شنیده ام که شما از مناظره نهی می کنید و می فرمایید؛ وای بر اهل کلام که می گویند این قابل انتقاد است و آن یک قابل انتقاد نیست و این در پی آن می آید و این یک نمی آید. و این را ما می فهمیم و آن را نمی فهمیم(در حقیقت اینها نمونه هایی از بگو مگوهای اهل کلام و مناظره است.)

امام در جواب فرمود: روی سخن ما با کسانی بود که با کلام سخن مرا رها کردند و هر چه خواستند گرفتند، حال برخیز و به بیرون برو و هر که از متکلمین ما (صاحبات علم کلام) را دیدی به اینجا بیاورد. یونس یعقوب می گوید: رفتم و حُمران بن اَعْیَنْ، مؤمن الطّاق اَحْوَل و هشام بن حَکَم و قیس ماصر را که علم کلام را از امام سجاد(ع) آموخته بودند، دیدم و به حضور امام صادق(ع) آوردم، وقتی جمعمان جمع شد و در چادری متعلق به امام صادق(ع) در سمت تپه ای در راه به خانه خدا قرار گرفته بودیم و چند روزی به حج مانده بود، امام صادق(ع) سر خود را از خیمه بیرون آورد و در برابر خود شتری را دید که نزدیک می شود، فرمود: به خدا سوگند که هشام است، یونس بن یعقوب می گوید ما گمان می کردیم که هشام یکی از فرزندان عقیل است که محبت بسیاری به امام داشت ولی دریافتیم که هشام بن حکم (یکی از دانشمندان و شاگردان بزرگ امام) بوده است، او تازه موهای صورتش درآمده بود و کسی در میان ما نبود که سنش از او بیشتر نباشد. امام به استقبال وی شدند و چون هشام اهل علم بود لذا امام صادق(ع) او را در برابر دیگران احترام می کردند. تا دیگران به تحصیل علوم نیز تشویق شوند. امام صادق(ع) در شأن هشام فرمودند: ناصِرَنا بِقَلْبِهِ وَ لِسانِهِ وَ یَدِهِ؛ هشام با دل و زبان و عملش، یاری کننده‌ی ما است.»

آنگاه امام صادق(ع) (به چند نفر از شاگردانش که در آنجا حاضر بودند، به هر کدام جداگانه فرمود: با آن دانشمند شامی مناظره و گفتگو کنند) نخست به «حُمران» فرمود: با مرد شامی مناظره کن، او به مناظره با مرد شامی پرداخت و طولی نکشید که مرد شامی در برابر حُمران، درمانده شد.

سپس امام(ع) به «مؤمن الطّاق»  فرمود: ای طاقی! با مرد شامی گفتگو کن، او با مرد شامی به مناظره پرداخت و طولی نکشید که بر دانشمند شامی چیره و پیروز گردید.

سپس امام صادق(ع) به «هشام بن سالم» فرمود: تو هم با مرد شامی سخن بگو، او نیز با شامی به گفتگو پرداخت، ولی بر شامی چیره نشد، بلکه برابر شدند.

آنگاه امام(ع) به «قیس بن معاصر» فرمود: تو با او سخن بگو، قیس با مرد شامی به مناظره پرداخت، امام(ع) مناظره‌ی آنها را گوش می‌کرد، و خنده بر لب داشت، زیرا دانشمند شامی، درمانده شده بود و آثار آن در چهره‌اش دیده می‌شد.

در این هنگام، بحث و گفتگو با «هشام بن حَکم» به خاطر امام آمد و به دانشمند شامی رو کرد و فرمود: «با این جوان گفتگو کن.»

دانشمند شامی، آمادگی خود را برای مناظره با هشام اعلام کرد و گفتگوی آنها در حضور امام صادق(ع) به ترتیب زیر ادامه یافت:

دانشمند شامی: (خطاب به هشام) ای جوان! درباره‌ی امامت این مرد (امام صادق) از من سؤال من (می‌خواهم در این باره با تو گفتگو کنم.)

هشام (از بی‌ادبی و گستاخی مرد شامی به ساحت مقدّس امام) به گونه‌ای خشمگین شد که بدنش می‌لرزید در این حال به مرد شامی گفت: «آیا پروردگارت خیر و سعادت بندگانش را بهتر و بیشتر می‌خواهد، یا بندگان خیر خود را نسبت به خود؟»

دانشمند شامی: بلکه پروردگار، خیر بندگانش را بیشتر می‌خواهد.

هشام: خداوند برای خیر و سعادت انسان‌ها چه کرده است؟

دانشمند هشامی: خداوند حجّت خود را برای آنها استوار نموده، تا پراکنده نگردند، و او بین بندگانش را در پرتو حجّتش، الفت و دوستی بخشد، تا نابسامانی‌های خود را در پرتو دوستی، سامان دهند و همچنین خداوند بندگانش را به قانون الهی آگاه می‌کند.

هشام: آن حجّت کیست؟

دانشمند شامی: او رسول خداست.

هشام: بعد از رسول خدا(ص) کیست؟

دانشمند شامی: بعد از پیامبر(ص) حجّت خدا «قرآن و سنّت» است.

هشام: آیا قرآن و سنّت، برای رفع اختلاف امروز ما سودمند است؟

دانشمند شامی: آری.

هشام: پس چرا بین من و تو اختلاف است و تو برای همین جهت از شام به اینجا (مکّه) آمده‌ای؟!

دانشمند شامی در برابر این سؤال خاموش ماند، امام صادق(ع) به او فرمود: چرا سخن نمی‌گویی؟

دانشمند شامی: اگر در پاسخ سؤال هشام بگویم: قرآن و سنّت، اختلاف بین ما را رفع می‌کند، سخن بیهوده‌ای گفته‌ام، زیرا عبارات قرآن و سنّت، دارای معانی گوناگون است، و اگر بگویم: اختلاف ما در فهم قرآن و سنّت، به عقیده ما لطمه نمی‌زند و هرکدام از ما ادّعای حقّ می‌کنیم، در این صورت، قرآن و سنّت به ما سودی (در رفع اختلاف) نبخشد، ولی همین استدلال (مذکور) به نفع عقیده‌ی من است، نه به نفع عقیده‌ی هشام.

امام صادق(ع): از هشام همین مسأله را بپرس، که پاسخ قانع کننده را از او که وجودش سرشار از علم و کمال است، می‌یابی.

دانشمند شامی: آیا خداوند شخصی را به سوی بشر فرستاده تا آنها را متّحد و هماهنگ کنند؟ و نابسامانی‌هایشان را سامان بخشد و حقّ و باطل را برایشان شرح دهد؟

هشام: در عصر رسول خدا(ص) یا امروز؟

دانشمند شامی: در عصر رسول خدا(ص) که خود آن حضرت بود، ولی امروز، آن شخص کیست؟

هشام: امروز همین شخصی که در مسند نشسته (اشاره به امام صادق (ع)) و از هر سو مردم به حضورش می‌آیند، (حجّت و برطرف‌کننده اختلاف ما است، زیرا) میراث‌دار علم نبوّت است که دست به دست از پدرانش به او رسیده است، اخبار زمین و آسمان را برای ما بازگو می‌سازد.

دانشمند شامی: «من چگونه بفهمم که این شخص (امام صادق) همان حجّت حقّ است؟!»

هشام: هر چه می‌خواهی از او بپرس، تا به حجّت حق بودن او پی‌ببری.

دانشمند شامی: ای هشام با این سخن، دیگر عذری برای من باقی نگذاشتی، از من است که بپرسم و با سؤال به حقیقت برسم.

امام: آیا می‌خواهی گزارش چگونگی سفر و مسیر راه مسافرت تو را از شام به اینجا، به تو خبر دهم؟ که چنین و چنان بود (امام مقداری از چگونگی سفر او را بیان کرد.)

دانشمند شامی: (که شیفته‌ی بیانات امام صادق(ع) شده بود، حقیقت را دریافت و نور ایمان بر صفحه‌ی قلبش تابید و هماندم) با شادمانی گفت: «راست گفتی، اکنون به خدا، اسلام آوردم.»

امام: بلکه اکنون به خدا ایمان آوری، و اسلام، قبل از ایمان است، به وسیله اسلام از یکدیگر ارث می‌برند و ازدواج کنند ولی ثواب بردن در پرتو ایمان است، (تو قبلاً مسلمان بودی، ولی امامت مرا قبول نداشتی و اکنون با پذیرش امامت من، به ثواب اعمالت می‌رسی.)

دانشمند شامی: صحیح فرمودی، گواهی می‌دهم که: «معبودی جز خدای یکتا نیست و محمّد(ص) رسول خدا است و تو جانشین اوصیای پیامبر اسلام(ص) هستی.»

یونس بن یعقوب مدعی است که امام در مورد شیوه بحث یارانش نکاتی را به ایشان یادآور شد و به هشام فرمود چون تویی در علم کلام و مناظره باید با مردم سخن بگوید.

وی درباره نگاه حضرت به مساله خلافت و عرضه خلافت بر امام صادق(ع) اشاره و خاطرنشان کرد: دو نفر از سران عباسیان که در صدد بودند خلافت را برای عباسیان برپا کنند، اما با انگیزه هایی به امام صادق(ع) پیشنهاد خلافت را عرضه کردند که بسیاری این پیشنهادات را حمل به آزمایش می کنند چون امام صادق(ع) امام آل محمد بود و اینان هم مدتی بر این بودند که ما فرمانده یا وزیر سیاسی آل محمد هستیم لذا خواستند خاطر جمع شوند از اینکه امام صادق(ع) ادعای خلافتی نداشته باشد و اگر دارند، آن را به هم بزنند.

وی بیان کرد: ابوسلمه خلال یکی از مبلغان سیاسی فعال در کوفه بود و لقب «وزیر آل محمد» داشت و نقش ممتازی در پیروزی دعوت عباسیان و زیاد شدن یاوران آنها در کوفه بازی کرد، البته این مطلب به خاطر لیاقت، دانش، زیرکی و ثروت او بود چرا که او از مال خود برای رجال نظام عباسی بسیار خرج کرد، او ارتباط خاص و روابط مستمری با ابراهیم امام(پیشوای دعوت عباسیان) داشت و بعد از مرگ ابراهیم امام دانست کارها برخلاف آنچه او می خواست، خواهد گردید و شاید هم نظرش عوض شد و در خود چیز تازه ای پیدا کرد، او ملاحظه کرد که آینده خلافت به ابوالعباس سفاح یا منصور دوانیقی خواهد رسید و آنها شایسته خلافت نیستند. شاید هم خود طمع خلافت داشت. در هر حال می بینیم که او در این برهه با علویان و ر رأس آنها امام صادق(ع) شروع به نامه نویسی کرده و اعلام کرد که می خواهد با آنان بیعت کند، اما ما از نامه ابوسلمه به امام صادق(ع) نمی توانیم، بفهمیم که آیا این نامه ابراز پشیمانی است یا اعتراض بر روش عباسیان و فریبکاری که عباسیان با امویان انجام دادند یا محکوم کردن شیوه های آنان در به دست گرفتن قدرت است. آنچه از میان قول مشهور تاریخ نویسان در می یابیم این است که ابوسلمه خلال می خواسته خلافت را به علویان انتقال دهد که امام صادق(ع) امام علویان است، اما موفق به این کار نشد.

استاد برجسته تاریخ اسلام افزود: در جلد ۹ صفحه ۱۲۴ کتاب «تاریخ الأمم و الملوک» تألیف طبری و همچنین صفحه ۱۲۸ کتاب «الامامه و السیاسه» تألیف ابن‌قتیبه دینوری و همچنین در منابع دیگری آمده است که مسعودی می نویسد ابوسلمه خلال با سه نفر از بزرگان علویان مکاتبه کرده بود که آنان جعفربن محمد صادق، عمر اشرف فرزند امام سجاد(ع) و عبدالله محض نواده امام حسن مجتبی(ع) بودند. ابوسلمه نامه ها را به همراه مردی از طرفداران علویان فرستاد. ابوسلمه به فرستاده گفت که بسیار عجله و شتابان اول نزد جعفربن محمدصادق برو، اگر او جواب مثبت داد دو نامه دیگر را پاره کن و اگر او جواب مثبت نداد به سراغ عبدالله محض برو و اگر او جواب مثبت داد، نامه عمر اشرف را پاره کن و اگر او نیز جواب مثبت نداد به سراغ عمر اشرف برو.

فرستاده به سمت جعفربن محمد رفت و نامه ابوسلمه را به ایشان داد، از جوابی که امام صادق(ع) به نامه ابوسلمه دادند در می یابیم که امام این پیشنهاد را رد کردند البته نه به این دلیل که شرایط سخت و نامناسبی بود بلکه این رد کردن شامل شخصیت ابوسلمه نیز می شود، آنجا که امام صادق(ع) فرمودند: «ابوسلمه با من چه کار دارد در حالی که او شیعه و پیرو من نیست، شیعه و پیرو دیگران (عباسیان) است.» امام صادق(ع) دستور دادند تا نامه ابوسلمه را به عنوان جواب در مقابل کسی که نامه را آورده بود، شمعی روشن کردن و در آتش سوزاندن و با این کار تأکید کردند که قاطعانه پیشنهاد ابوسلمه را نپذیرفتند. فرستاده گفت که آیا جواب نامه را نمی دهید، امام به او فرمودند که جواب را دیدی، برو به فرستنده نامه بگو که چه دیدی.

مسعودی می گوید فرستاده ابوسلمه از نزد امام صادق(ع) خارج شد و به سراغ عبدالله محض رفت و نامه را به او داد، او نامه را گرفت و خواند و بسیار از آن نامه خوشحال شد و فردای آن روز که نامه به دست او رسیده بود، سوار مرکب شد و به منزل امام صادق(ع) رفت، وقتی امام صادق(ع) او را دید، آمدنش را به خانه خود گرامی داشتند و گفتند: حتماً امر مهمی پیش آمده که تو را به اینجا آورده است، عبدالله محض گفت که آری بزرگتر از آن است که به وصف درآید. امام صادق(ع) به او فرمودند: آن امر مهم چیست؟ عبدالله پاسخ داد: این نامه ابوسلمه خلال است که مرا به خلافت می خواند و شیعیان ما از اهل خراسان به نزد او آمده اند. امام صادق(ع) در پاسخ او فرمود: از چه زمانی اهل خراسان شیعه شما شدند؟ آیا تو ابومسلم را به خراسان فرستاده ای؟ آیا تو او را به پوشیدن لباس سیاه دستور دادی؟ اینان که به عراق آمدند، آیا به خاطر تو آمدند یا تو به دنبال آنها فرستاده ای یا کسی از آنان را می شناسی؟ عبدالله محض در سخن با امام صادق(ع) به مناظره پرداخت تا اینکه گفت که مردم پسرم محمد را می خواهند چرا که او مهدی این امت است و این اولین ادعای مهدویت در میان هاشمیان و نوادگان امام حسن مجتبی است.

وی بیان کرد: امام صادق(ع) فرمودند که او مهدی این امت نیست که ادعا می کنی و اگر شمشیر بکشد، حتما کشته خواهد شد. عبدالله گفت که تو این سخن را از روی غرض می گویی، امام صادق(ع) پاسخ دادند: خدا می داند که من خیرخواهی برای هر مسلمانی را بر خود واجب می دانم. چگونه از خیرخواهی کردن برای تو که پسر عمویم هستی، خودداری کنم. پس خود را با سخنان باطل فریب نده که این دولت به دست عباسیان خواهد افتاد و مانند نامه ای که به دست تو رسیده برای من هم فرستاده، اما من قبول نکردم.

وی  گفت: کار ابوسلمه خلال از نظر عباسیان پنهان نبود چرا که آنان او را با جاسوسان بسیاری که تمام حرکات و اعمال او را ثبت و ضبط می کردند، احاطه کرده بودند، آنان همه کارهای او را به عباسیان گزارش داده بودند بنابراین سفاح و برادرش منصور اولین و دومین خلیفه عباسی بر این امر متفق شدند که برای دیدار ابومسلم خراسانی بروند و مساله ابومسلمه خلال را با او در میان بگذارند و از او بخواهند که ابوسلمه را از سر راه بردارد. منصور خارج شد و با ابومسلم خراسانی دیدار کرد و مساله ابوسلمه را با او مطرح کرد، ابومسلم گفت: آیا ابوسلمه چنین کاری کرده است، آیا من شر او را از سر شما کم کنم، سپس یکی از فرماندهان خود را فرا خواند و به او گفت به کوفه برو و ابوسلمه را هر جا که دیدی، بکش.

مامور با گروهی از سپاهیانش به کوفه رفت، ابوسلمه شب را نزد سفاح که تظاهر به بخشش و رضایت از او می کرد به سر برد، فرستاده ابومسلم کمین کرد و هنگامی که ابوسلمه از نزد سفاح خارج شد، او را کشتند و صبح اینگونه شایعه کردند که خوارج او را کشته اند. این خبر در تاریخ یعقوبی و طبری آمده است.

وی در ادامه به پیشنهاد دیگری به امام صادق(ع) در خصوص پذیرش خلافت و پاسخ حضرت اشاره و عنوان کرد: ابومسلم خراسانی که قیام عباسیان بر ضد امویان را در خراسان رهبری کرده و دولت عباسی به دست او تاسیس گردید در اولین ماه از پیروزی عباسیان و اعلام بیعت سفاح اولین خلیفه عباسیان در کوفه به امام صادق(ع) نامه ای نوشت و قصد بیعت با امام صادق(ع) را داشت، در آن نامه آمده است من قیام کردم مردم را از دوستی بنی امیه به دوستی شما اهل بیت فرا خواندم پس اگر شما آمادگی پذیرش خلافت را دارید کسی بهتر از شما نیست.

آیت الله یوسفی غروی بیان کرد: شکی نیست که ابومسلم خراسانی به دوستی و اخلاص نسبت به عباسیان معروف و دست پرورده آنان بود و ارسال چنین نامه ای با این لهجه به امام صادق(ع) از جانب او امری ناگهانی بود و حتماً تحت تأثیر عواملی بوده که باورهای او را تغییر داده حال این عوامل درونی یا بیرونی است وگرنه دلیلی ندارد که ابومسلم خراسانی با امام صادق(ع) رابطه ای برقرار کند، تاریخ هیچ رابطه عقیدتی یا سیاسی بین ابومسلم و امام صادق(ع) سراغ ندارد فقط یک دیدار بین امام صادق(ع) و او انجام شده که منجر به هیچ گونه تفاهمی نگردیده، امام صادق(ع) او را می شناخت و نام او را برده و آینده سیاسی او را قبل از اعلام قیام عباسیان پیشگویی کرده بود.

این قضیه در کتاب «إعلامُ الوَریٰ بأعلامِ الهدیٰ» تألیف شیخ طبرسی و به نقل از او در کتاب «مناقب آل ابی طالب» تألیف ابن شهرآشوب حلبی سَرَوی مازندرانی و به نقل از آنان در کتاب «بحار الأنوار» تألیف مرحوم مجلسی آمده است، اما موضع گیری امام در برابر پیشنهاد ابومسلم خراسانی را می توان از جوابی که امام به نامه او دادند، فهمید. در جواب امام آمده است که «نه تو از مردان من هستی و نه زمانه، زمانه من است.» جواب امام صادق(ع) اگرچه چند کلمه مختصر بود ولکن از تفسیر امام و اوضاع زمانه و شناخت آن حضرت از ابومسلم حکایت می کرد چرا که ابومسلم از تربیت شدگان امام نبود و به مذهب امام صادق(ع) التزام نداشت، او قبل از این روزها خون بی گناهان بی شماری را ریخته بود. و همچنین ابومسلم کسی را از خط اهل بیت(ع) و دوستداران آنان نمی شناخت چرا که روابط او با اهل بیت(ع) منحصر به دایره تنگی که فرمانده آن، ابراهیم امام برایش معین کرده بود، محصور شده بود و آن محدوده این بود که ابراهیم امام به او دستور داده بود که با سلیمان بن کثیر مخالفت نکند و ابومسلم بین ابراهیم و سلیمان در رفت و آمد بود و می بینیم که ابومسلم پس از کشته شدن ابراهیم امام که ابومسلم برای او تبلیغ می کرد، دوستی و ولایت خود را به ابوالعباس سفاح منتقل ساخت و بعد از آن به دوستی با منصور روی آورد البته رابطه او و منصور خوب نبود و ابومسلم در ایام حکومت سفاح منصور را کوچک می شمارد، اما منصور در ایام حکومت خود از ابومسلم انتقام گرفت و او را به بدترین نحو به قتل رساند. اما نکته دومی که امام در پاسخ کوتاه خود به ابومسلم به آن اشاره کرده اند در رابطه مرحله زمانی بود که آکنده از اضطراب و دگرگونی بود و چنین دوره زمانی در نظر امام صادق(ع) مناسب طرح چنین پیشنهادی به امام نبود. اینجاست که حضرت می فرمایند: «این زمانه، زمانه من نیست.»

 

ارسال نظر

آخرین اخبار