این دومین طنزی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم و در پنجمین شماره آن منتشر شده است

من یک دانشجو؛ ایدز دارم!

به گزارش گلستان 24 وبلاگ طنزهای م.ر سیخونکچی نوشت:

به گزارش گلستان 24، اینجا یک دفتر فیلمسازی است و کارگردان مشغول گرفتن تست
بازیگری از متقاضیان. در شماره قبل ماجرای تست دادن جوانی به نام هوشی را تعریف
کردیم که به اخراج او توسط کارگردان انجامید. اما هوشی خان گیرتر از این حرفهاست و
دوباره آمده است تست دهد:

 

*

 

کارگردان: بفرمایید…

 

جوان: سلام….

 

کارگردان: باز هم شمایید؟ دیروز که اومده بودید…

 

جوان: بله… راستش دیروز یک کم سوء تفاهم بوجود اومد…
گفتم حیفه فرصت همکاری خوبی که بین من و شما میتونه شکل بگیره بخاطر یه سوء تفاهم
از بین بره…

 

کارگردان: ولی ما دوبار از یه نفر تست نمی‌گیریم.

 

جوان: بله… اما من خواهش میکنم این فرصت رو به من
بدید…. من…

 

(جوان آنقدر مویه میکند که کارگردان دلش میسوزد)

 

کارگردان: خب باشه… بسه حالا… انقدر التماس نکنید…
بسه…

 

جوان: من این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم…

 

کارگردان: شما دانشگاه که رفتید؟

 

جوان: بله.

 

کارگردان: چه رشته‌ای؟

 

جوان: نه… نه… اونجوری که نرفتم… یه بار یه بسته رو
بردم رسوندم… تو پیک کار میکردم!

 

کارگردان… باشه… ولش کن. حالا فرض کنید که دانشجویی
هستید که مشکلات زیادی پیش رو دارید. مثلا با اینکه از نظر علمی وضعتون خوبه ولی
از نظر مالی در مضیقه‌اید. حالا هم دارید دنبال راهکاری برای بهتر شدن اوضاعتون
میگردید. میتونید این فضا رو در بیارید؟

 

جوان: چرا نتونم… فقط ساک دارید؟

 

کارگردان: ساک برای چی؟

 

جوان: ساک لازمه دیگه… حالا چمدون یا کیف بزرگ هم بود
اشکال نداره.

 

کارگردان: نخیر ندارم…

 

جوان: اشکال نداره، فرض میکنیم این ساکه…

 

(جوان شروع میکند به برداشتن چیزهایی خیالی از روی زمین و
چپاندن داخل ساکی خیالی. کارگردان بعد از چند دقیقه کلافه‌ میشود)

 

کارگردان: تموم نشد؟

 

جوان: نخیر آقا… باید همه وسایلام رو بردارم… یه روز و
دو روز که نیست.

 

کارگردان: چی یه روز و دو روز نیست؟

 

جوان: سفرم دیگه… میخوام برای همیشه برم.

 

کارگردان: کجا؟

 

جوان: خارج دیگه… یه دانشجوی ایرانی باید فرار کنه دیگه.

 

کارگردان: چرا؟

 

جوان: من چه میدونم چرا… الان تو همه فیلمها اینجوریه
دیگه. همه جوونا فرار میکنن میرن. کار دیگه‌ای نمیشه کرد. باید فرار کرد از این
همه سیاهی، اینهمه نکبت!

 

کارگردان: بفرمایید بیرون.

 

جوان: ببین آقا جون! انقدر سرسختی نکن. بیا همین رو بسازیم
ببریم یه جشنواره خارجی، هم پول بهمون میدن هم یه عکس با نیکول کیدمن میگیریم تو
محل شاخ میشیم ها!

 

کارگردان: میری بیرون یا بیام بندازمت بیرون؟

 

(جوان تکان نمی‌خورد و کارگردان بلند میشود تا برود سمتش)

 

جوان: به من نزدیک نشوها… نیا… میگم نیا… گازت میگیرم
ها… من ایدز دارم!

 

کارگردان: ایدز؟

 

جوان: آره دیگه… تو سینما یه دانشجوی ایرانی که میخواد
فرار کنه باید ایدز هم داشته باشه دیگه! تازه ستاره دار هم هستم… تازه نامزدم رو
هم یه مسئول حکومتی از چنگم درآورده باهاش عروسی کرده…

 

کارگردان: پاشو برو بیرون دیوونه!

ارسال نظر

آخرین اخبار