گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

علیرضا علی آبادی هم معلم بود. اهل شهرستان گنبد. در روستاهای اطراف گنبد به بچه ها تدریس می کرد. او یک دفترچه پر رمز و راز داشت...

علیرضا هم یک معلم بود...

به گزارش گلستان24، گاه خاطرات کودکی ات را که ورق می زنی، به روز های درس و دبستان که می رسی، یاد لبخند شیرین معلمت گاه کامت را شیرین می کند. جا خوش می کند خیالش گوشه قبلت و در دلت می گویی "یادش بخیر".

علیرضا علی آبادی هم معلم بود. اهل شهرستان گنبد. او در روستاهای اطراف گنبد به بچه ها تدریس می کرد. تک تک دانش آموزانش را دوست داشت. برایش مهم بودند. آنقدر که برای هر کدام در دفترش، جایی تعیین کرده بود و از خصوصیاتش می نوشت. زیر عکسش با خط خوش نامش را می نوشت و گاهی، آینده اش را هم حدس می زد.

به سراغ خانواده اش که رفتیم، فهمیدیم علیرضا و خواهر برادرهایش 7 نفر بودند. چهار خواهر و سه برادر.

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

یکی از اعضای خانواده اش می گوید: « علیرضا خیلی مهربان و مردم دار بود. به مردم کمک می کرد. مخصوصا به همسایه ها... خیلی به همسایه ها رسیدگی می کرد. او در خانواده تک بود.

یکی از همسایه هامان که وضع خوبی نداشت، بچه اش از بالای پشت بام افتاد پایین و بیهوش شد. علیرضا بچه را بغل کرد و برد بیمارستان. تا پدر و مادرش برسند، او کارهای بیمارستان را کرده بود. همه می گفتند این بچه زنده ماندنش را مدیون شهید علی آبادی است.»

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

آن زن درباره آن دفترچه پر رمز و راز می گوید: « علیرضا یک دفتر داشت که مختص دانش آموزانش بود. خصوصیات رفتاری هر دانش آموز را کنار عکسش در این دفتر می نوشت. یکی شعر خوب می خواند و دیگری سوارکار خوبی بود. یکی فقیر بوده و یکی سرود خوب می خوانده. پایین صفحه هم گاهی، آینده او را پیش بینی می کرد. می گفت فکر می کنم در آینده نقاش خوبی بشود.»

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

گویا علیرضا عکاسی هم می کرد. برادرش دراین باره می گوید: او خودش یک دوربین عکاسی داشت.  از بچه هایی که نمی توانستند عکس بگیرند،  عکاسی می کرد و عکسشان را برش می داد. آن عکس را روی صفحه دفترش می چسباند. بچه ها از وجود این دفتر خبر نداشتند. اما حالا گاهی می آیند و با ورق زدن این دفتر، یاد خاطراتشان را با معلم شهیدشان تازه می کنند. دفتر اصلی را بردند موزه تهران. این دفتری که در دست ماست کپی آن است.»

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

جنگ که شروع شد، تصمیم گرفت برود جبهه. حدودأ بیست و سه سالش بود. آن موقع ها دو تا دختر برایش در نظر گرفته بودند که بروند خواستگاری. اما او مخالفت کرد و گفت امروز اسلام به امثال من احتیاج دارد. ساکش را بست و رفت.

پنج شش ماه بعد از آن، شهید شد. سال 60 در کردستان که بود، سنگرشان را محاصره می کنند و وی شهید می شود. تا روز آخر شهادتش، همه خاطراتش را نوشته است.

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

از وصیت نامه شهید که می پرسم، چشمان آن زن دیگر تاب نمی آورد و راز دل پر هیاهویش را بر ملا می سازد. می گوید: « در وصیت نامه اش، از جوانان خواسته بود راه امام را ادامه بدهند و از این مکتب دست نکشند. به هر یک از خواهر برادرهایش هم توصیه ای کرده بود.»

آرام تر که می شود، لبخند می نشیند گوشه لبش و می گوید:  «علیرضا یک پیکان داشت که آن موقع ها خیلی می ارزید. در وصیت نامه اش گفته بود پول آن را به بیست مستضعف بدهید.»

از برخورد ها گلایه داشت. می گفت شهدا در وصیتنامه شان این همه به حجاب تاکید کردند، اما هیچ کس گوشش بدهکار نیست. کسی شأن شهید را رعایت نمی کند.»

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

از مادرش پرسیدم. حال و روز او چگونه بود؟ زن می گوید: « بعد از شهادتش، مادرش خیلی بی تابی می کرد. از پسرش فقط یک پیراهن برایش مانده بود، می گفت بعد از مرگم این پیراهن را روی قلبم بگذارید، شاید آرام بگیرم. همسایه ها می گویند آن زمان ها همیشه می گفت درون قبلم آتش است. نمی توانم تحملش کنم.

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

از پدرش شنیده ام که می گفت اوایل شهادت علیرضا، گاهی شب ها بیدار می شدم و می دیدم که مادرش نیست. همه جای خانه را می گشتم، حتی بالای پشت بام را. اما اثری از او نبود. با دوچرخه ام راه می افتادم در کوچه ها و دنبالش می گشتم. می دیدم در راه امام زاده، پیاده، نعره زنان می رود! به او می گفتم این موقع شب نمی ترسی؟ اگر گرگ بیاید چی؟ فقط می گفت باید بروم. اینجا دیگر جای من نیست. خیلی التماسش می کردم تا برگردد و به زور می بردمش خانه.

اوایل شهادت علیرضا، دکتر ها روزی چند مرفین به وی تزریق می کردند، آن ها می گفتند این مرفین ها را به هر کس که بزنیم چند روز خواب است، اما در او هیچ اثری نداشت! باز بلند می شد و داد میزد.

پنج سال بعد هم، درست روز سالگرد شهادت علیرضا، مادرش از دنیا رفت. دیگر تاب نیاورد.»

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛

علیرضا هنوز هم یک معلم است. در میان ما زندگی نمی کند اما، هنوز هم به ما می آموزد، که کدام راه را برویم و کدام مسیر درست است. هنوز هم گاهی گم که می شویم، شهیدی از گوشه ای از خاک بر می خیزد و دستمان را می گیرد، می برد در مسیر درست. مثل شهدای غواص. دست بسته هایی که این روز ها آمده اند و دستمان را محکم گرفته اند، مبادا غرق شویم...

 

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛11

 

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛9

 

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛7

 

گزارشی از زندگی شهید علیرضا علی آبادی، معلم گنبدی؛5

 

 

ارسال نظر

  • سید حسن
    0

    به نظرم داستان زندگی این شهید رو میشه به صورت یک مجموعه درآورد.
    بسیار جذاب و جالب بود
    دمت گرم گلستان ۲۴

  • جواد
    0

    این شهید هم میتونست بجای جبهه رفتن بره ازدواج کنه و توی شغلش هم پیشرفت کنه.
    اما رفت تا ما امروز این امنیت رو داشته باشیم....

  • ناشناس
    0

    کاش می شد شاگرداش رو پیدا کرد و ازشون مصاحبه گرفت

  • سحر
    0

    خیلی تاثیر گذار بود. برای حال مادرش کلی اشک ریختم.

  • ناشناس
    0

    کاش ههمون از ایشون درس بگیریم

  • سعید
    0

    سلام واقعا تشکر میکنم از زحمات عزیزان
    از طرف برادر شهید

  • اسماعیل
    0

    بسیار جالب و آموزنده بود خداوند مقامش را رفیع گرداند وما را ادامه دهنده راه شهدا قرار دهد

  • حاج سید جلال شاكر
    0

    شهدا عند ربهم یرزقونند
    ما باید از این بزرگواران راه و رسم زندگی را بیاموزیم
    تشکر می‌کنم از بزرگواری که آدرس این صفحه را به اشتراک گذاشت تا بتوانم هرچند اندک با این شهید بزرگوار آشنا شوم

  • عبدالله بهزاد
    0

    شهدا شرمنده ایم .....

آخرین اخبار