مادر شهید اعطایی می‌گوید: با سختی و تلاش زیاد توانست به سوریه برود. بعد از شهادت، فرمانده‌اش برای ما تعریف کرد که احمد با گریه و التماس، اجازه رفتن گرفته بود.

دانشجویی که با گریه و التماس عازم سوریه شد! +عکس

به گزارش گلستان24، خیلی‌ از بچه مسلمان‌ها می‌دانند در بوسیدن دست و پای پدر و مادر رازهای فراوانی وجود دارد. اما شکستن غرور جوانی و مبارزه با تکبری که اسم آن را عزت نفس می‌گذارند، مانع می‌شود که بتوانند از امتیازات این کار شایسته استفاده ببرند. این که خود را مقابل قامت خمیده پدر و مادر بشکنی و بر روی دست و پایشان خم بشوی، روح بزرگی می‌خواهد. روح بزرگی که شهید احمد اعطایی به خوبی آن را درون خود پرورش داده بود. او اصلا ابایی نداشت که مقابل دیگران در برابر پدر و مادر زانو بزند، روی دست و پایشان بیفتد و پاهای پیر آن‌ها را بوسه باران کند. مادرش می‌گوید: «معتقد بود دست و پای مادر را باید بوسید، چرا که برکت نازل می‌شود. شب ازدواجش، جلوی درب منزل، در حالی که همه همسایه‌ها و فامیل ایستاده بودند، احمد روی زمین نشست و دست و پای من و پدرش را بوسید و از این کار اصلا خجالت نکشید.» کسی چه می‌داند؟ شاید همین رفتارهای به ظاهر کوچک اما پر رمز و راز، او را به قله رستگاری و عاقبت به خیری با شهادت در راه صیانت از حریم اهل بیت(ع) و مزار مطهر عقیله بین هاشم(ع) رساند.

 

اهل تساهل و تسامح نبود که بگوید به خاطر تفکرات مخالف، سکوت می‌کنم و از ارزش‌ها نمی‌گویم. سر هر مسأله‌ای هم که کوتاه می‌آمد سر موضوع ولایت و رهبری کوتاه نمی‌آمد. ولایت فقیه را با هیچ مصلحت اندیشی معامله نمی‌کرد. همسرش می‌گوید: «به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود:"هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان" و می‌گفت: "کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند."»

 

پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران و دانشجوی مهندسی برق بود. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد. از این شهید والامقام دو پسر 4 و یک و نیم ساله به یادگار مانده است. گفتگوی تفصیلی صفوره ستاری مادر شهید اعطایی با تسنیم را در ادامه می‌خوانید:

 

*چند فرزند دارید؟ آحمد آقا فرزند چندم شما است؟

یک دختر و 3 پسر دارم. احمد فرزند سوم خانواده است که در 7 شهریور سال 64 به دنیا آمد و در 21 آبان ماه مصادف با آخرین روز محرم به همراه سه همرزم دیگرش در سوریه، به شهادت رسید.

 

 

از کودکی در مسجد مداحی می‌کرد

*کودکی احمد آقا چگونه بود؟

بسیاری از خاطرات کودکی احمد را فراموش کرده ام ولی همان قدر بگویم که بازیگوش اما درس خوان بود. از همان بچگی با خواهرش که از او بزرگتر بود به مسجد محل که به نام مسجد امام حسن عسگری(ع) است، می‌رفتند. عضو بسیج بود و در واقع در مسجد بزرگ شد. قبل از این که به سن تکلیف برسد، نماز خواندن و روزه گرفتن را شروع کرده بود ولی  مداومت نداشت. اما بعد از به تکلیف رسیدن، همیشه نمازهایش را می‌خواند و هیچ وقت، نمازش قضا نشد. همیشه به خواهرش می‌گفت:«من هر چه دارم از تو دارم». احمد از همان سن کم، در مسجد محلمان مداحی می‌کرد. اولین مرتبه‌ای هم که مداحی کرد، روزی بود که مداح مسجد نیامده بود و احمد به جای او مداحی کرد. صدای خوبی داشت و عاشقانه هم مداحی می‌کرد.

می‌دانم شهید می‌شوم، عکس من را هم کنار شهیدان بگذارید

*از فعالیت‌ها و کارهایی که انجام می‌داد، راضی بودید؟

از این که احمد در مسجد و بسیج، فعالیت می‌کرد خیلی راضی بودم و می‌دانستم عاقبت به خیرمی‌شود. پسرم از همین مسجد اعزام شد و پیکرش را هم به این مسجد آوردند و از آنجا تشییع کردند. در مسجد محل خیلی فعالیت داشت، این اواخر برق کاری مسجد محلمان را نوسازی کرد. خادم مسجد برایمان تعریف کرد که قرار بود یک تابلوی بزرگ از عکس شهدای دوران دفاع مقدس محل را در مسجد، نصب و رونمایی کنند. احمد روز آخری که  قرار بود به سوریه برود به خادم مسجد، گفته بود: «می‌دانم شهید می‌شوم، عکس من را هم کنار این شهیدان بگذارید» که الان، عکس احمد بالای عکس همه این شهیدان، قرار دارد.

 

 

*چقدر درس خوانده بود؟

احمد دیپلم برق داشت و دانشجوی مهندسی برق بود. تا اتمام درسش چند ترم بیشتر نمانده بود که شهید شد.

 

با لباس دامادی روی زمین نشست و دست و پای مادر و پدرش را بوسید

*از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید. کدام یک از ویژگی‌های رفتاری‌اش بارز بود؟

احمد، خیلی با محبت بود و همیشه دست و پای من را می‌بوسید. من سعی می‌کردم مانع آن شوم، چون دلم نمی‌آمد این کار را انجام دهد، ولی معتقد بود دست و پای مادر را باید بوسید، چرا که برکت نازل می‌شود. زمانی که هم به سن ازدواج رسید، یک روز به من گفت: «تا انسان ازدواج نکند، ایمانش کامل نمی‌شود» و در مورد ازدواج خیلی راحت حرف زد. شب ازدواجش، جلوی درب منزل، در حالی که همه همسایه‌ها و فامیل ایستاده بودند، احمد روی زمین نشست و دست و پای من و پدرش را بوسید و از این کار اصلا خجالت نکشید. روزی چندین مرتبه به دیدن من و پدرش می‌آمد و این اواخر حتی بیشتر هم می‌آمد.

با گریه و التماس اجازه رفتن گرفته بود

*در مورد دفاع از حرم اهل بیت(ع) و رفتن به سوریه به شما یا پدرش حرفی زده بود؟

نه؛ چون دوست نداشت ما ناراحت شویم. به ما گفته بود که برای مدت دو ماه، به ماموریت و آموزش می‌روم تا بعد از این که برگشتم، به نیروها آموزش دهم. احمد می‌گفت: «این حرف‌ها را فقط به شما می‌گویم و به هیچ کس حتی خواهرم هم نگویید.» ولی مکانی که قرار بود برود را، مشخص نکرد. بعد از این که سوریه رفته بود، متوجه شدم که با سختی و تلاش زیاد توانسته بود به سوریه برود. بعد از شهادت، فرمانده‌اش برای ما تعریف کرد که احمد با گریه و التماس، اجازه رفتن گرفته بود.

 

 

*از آخرین باری که او را ملاقات کردید، بگویید.

برای خداحافظی پیش ما آمد ولی چند روز بعد از رفتن به علت این که نتوانسته بود راهی شود، برگشت. مرتبه بعدی که قرار شد برود، بار دیگر برای خداحافظی آمد، به من گفت: «مامان همه بچه‌ها را برای شام دعوت کن، چون دو ماه آن‌ها را نمی‌بینم و می‌خواهم خداحافظی کنم.» دو روز بعد از این مهمانی بود که به همراه همسر و بچه هایش بار دیگر به منزل ما آمدند. با گوشی همراه خود، عکس خانواده‌های شهدا را به من نشان می‌داد و می‌گفت:« مامان نگاه کن که این خانواده‌های شهدا چقدر صبور هستند!» بعد از آن دوباره آمد و همان فیلم‌ها و عکس‌های خانواده‌های شهدا را به همه ما نشان داد. بعد از آن حدود ساعت 12 ظهر بود که تماس گرفت و گفت: «امروز می‌روم، برایم دعا کنید.»

در سوریه با پای شکسته 4 کیلومتر مسیر برگشت را پیاده طی کرده بود

*شما چه زمانی متوجه شدید به سوریه رفته است؟

چند روز بعد از رفتن احمد، بچه‌ها منزل ما آمدند. دامادم برای بقیه تعریف می‌کرد که احمد خودش را لو داده و ما متوجه شده‌ایم به سوریه رفته است، چون یکی از دوستانش او را در فرودگاه امام(ره) دیده است. ولی بنده خدا اصلا قصد نداشت که من بفهمم، در حالی که شنیدم. از فردای همان روز، هر وقت احمد تماس می‌گرفت به این خاطر که ناراحت نشود، نمی‌گفتم که می‌دانم سوریه هستی. البته تا یک هفته بعد از رفتنش، با هیچ کس تماس نگرفته بود و بعد از آن هر روز تماس می‌گرفت و می‌گفت: «کاری ندارم، پای تلفن نشسته‌ام و حالم خوب است.» بعد از شهادت، یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد که احمد، همان اوایل در جریان یک ماموریت که باید 8 کیلومتر پیاده راه می‌رفته، پایش پیچ می‌خورد و با همان پای آسیب دیده، 4 کیلومتر از مسیر برگشت را هم، پیاده طی می‌کند که بعد از برگشت، پایش را گچ می‌گیرند و به همین علت، تا عملیات آخر که چند مرحله داشت، نتوانسته بود در عملیات‌های دیگر شرکت کند. ولی اصلا راجع به این موضوع به ما حرفی نزده بود.

 

 

 

حضرت زهرا(س) در خواب شهادتش را به او اطلاع داده بود

*در آخرین گفتگوی تلفنی به شما چه گفت؟

احمد روز پنج شنبه شهید شد و سه شنبه برای آخرین مرتبه با او صحبت و احوالپرسی کردم. چند روز قبل از آن، به احمد گفته بودم: «می‌دانم سوریه هستی و نائب الزیاره و دعاگوی ما هم باش» که فقط گفت: «ان شاءالله تا 2 هفته دیگر بر می‌گردم.»

 

*انتظار شنیدن خبر شهادتش را داشتید؟

هر مادری از شنیدن خبر شهادت فرزند، به شدت ناراحت می‌شود. روز جمعه از طریق دامادم، متوجه شهادت احمد، شدیم و همگی همان روز به معراج شهدا رفتیم که حدود 2 ساعت با احمد تنها بودیم و زیارت عاشورا خواندیم. بعد از شهادت، یکی از فرماندهانش که به دیدن ما آمده بود، تعریف کرد که احمد شب قبل از عملیات، خواب حضرت زهرا(س) را دیده و صبح به او گفته بود: «من خواب حضرت زهرا(س) را دیده‌ام که به من گفت: "فردا بعد از نماز مغرب و عشا به شهادت می‌رسی"، من حتما امشب شهید می‌شوم» که فرمانده‌اش خندیده و به او گفته بود: «احمد، امشب شهید می‌شود» و حدود یک ربع بعد از اذان مغرب شهید شد.

منبع: جام نیوز

ارسال نظر

آخرین اخبار