وقتی نشستم وارد شدم متوجه شدم با بقیه یک تفاوت قابل لمس دارم. همه سرها بالا بود اما من سر به زیر و لباس سفید یک شکلی هم پوشیده بودند.

من دماغم را دوست دارم

به گزارش گلستان 24، وقتی نشستم وارد شدم متوجه شدم با بقیه یک تفاوت قابل لمس دارم. همه سرها بالا بود اما من سر به زیر و لباس سفید یک شکلی هم پوشیده بودند. نگرانشان بودم چون حتماً بیماری خطرناکی داشتند. نوبت به نوبت درون اتاق می رفتند و صدای جیغ شان در می آمد. ترسیدم اگر من هم به آن اتاق عجیب بروم سفیدپوش و سر به بالا بشوم.

البته هزینه زیادی هم باید برای ورود به آن اتاق و سفید پوش شدن می دادند. خیلی هاشان اصلاً به ظاهرشان نمی آمد اینهمه پول داشته باشند!

به نظرم غیرطبیعی می آمدند نیاز داشتند که درمان بشوند تا شبیه امثال من بشوند، چون هم سایزشان خیلی کوچک بود و هم انگار تازه از قالب فرم گرفته بیرون آمده بودند!

اینها خاطرات گردش علمی یک دماغ است. دماغی که کاملاً طبیعی است و تنها برای یک درمان کوچک وارد مطب متخصص اینجور چیزها شده است. خوشبختانه دماغ مورد نظر هنوز هم سر به زیر است و نیازی به پوشیدن لباس سفید ندارد.

در ادامه خاطرات این دماغ آمده است:

کنجکاوی امانم را برید و با سربالاها هم کلام شدم. هر کدام داستانی داشتند. یکی تصادف کرده بود و له شکسته بود. یکی منحرف بود. یکی هم بود که بخاطر بقیه سفیدپوش شده بود. فکر کردم می خواهد با آنها همدردی کند، عجب فداکاری! اما نه! از بس این سربالاها را دیده بود به خودش شک کرده بود که نکند مشکلی داشته باشد. خودش را زیر تیغ برد و سربالا شد.

البته از همه بیشتر این دماغ مورد آخر توجه مرا جلب می کرد. برایم عجیب بود اینهمه درد و هزینه را فقط برای رقابت متحمل شده باشد! می گفت اعتماد به نفسم پایین آمده بود. هر روز خودم را در آینه می دیدم و حرص می خوردم. بقیه را می دیدم که عمل کردند و سربالا و کوچک شدند اما من به کوچکی آنها نبودم البته بزرگ هم نبودم.

یکی دیگر هم بود که می گفت دوست داشتم مثل عروسک بشوم. و به اندازه یک عروس مصنوعی شده بود! حتی نمی توانست درست بخندد...

اما من شاید اعتماد به نفسم بالاست شاید هم طبیعی باشم، به هرحال به خودم می بالم که طبیعی هستم و محصول سلیقه خدا...

 

ارسال نظر

آخرین اخبار