تندیس ۸۶ ساله خدمت

من آدم محتاطی بودم و بیخودی قلم فرسایی نمی کردم. اگر هم چیزی می نوشتم که سر و صدا به پا می کرد، چون حقیقت روشنی بود نمی تونستند کاری کنن.

مصیب لاکتراش قدیمی ترین خبرنگار بالاجاده

به گزارش گلستان24؛ آرام و کز کرده روی صندلی چرخداری نشسته بود و دسته روی هیات ابوافضلی را تماشا و شاید همه آن سالهایی که پای ثابت غلامی حسین در این هیات بود را مرور می کرد.

اولین بار آنجا بود که دیدمش و حتی تصورش را هم نمی کردم این پیر مرد 86 ساله ی به ظاهر فرتوت بیانی شیوا و روحی سرشار از طروات داشته باشد.

حول و حوش پنج و نیم یک عصر تابستانه ی گرم ماه رمضانی بود. وارد اتاق نسبتا کوچکی شدیم که خنکای مطبوعش، آبی بود بر آتش جانمان.

بالای تخت بلندی نشسته بود و به محض ورودمان با سلام و احوالپرسی گرمی از ما استقبال کرد. تا دوربین و سه پایه آماده شود خودمان را معرفی کردیم و خلاصه طبق معمولِ روستاییان، به انحای مختلف فامیل درآمدیم.

شنیده بودم خبرنگار روزنامه کیهان در منطقه کردکوی بود.از همان ابتدا کلام و وجناتش گویای این حقیقت بود.

به عنوان اولین سوال پرسیدم مصیب یعنی چه؟ 

و او با همان شجاعت بر گرفته از انسان های دانا گفت: نمی دانم.

آیا در تمام طول عمر خبرنگاری پیش اومده بود که به خاطر نوشتن خبری تهدید بشید؟

- من آدم محتاطی بودم و بیخودی قلم فرسایی نمی کردم. اگر هم چیزی می نوشتم که سر و صدا به پا می کرد، چون حقیقت روشنی بود نمی تونستند کاری کنن.

حاج مصیب لاکتراش فرزند رمضانعلی در سال 1308 همچون اکثر روستاییان در خانواده ای کشاورز متولد شد. خانواده ای کم جمعیت که تنها یک پسر و یک دختر داشت.

مکتب خانه اولین حضور اجتماعی هر کودک بالاجاده ای و 7 سالگی، دبستان رادکان بالاجاده به مدیریت آقای نوروزی جرقه ای برای روشن شدن چراغ دانایی و شوق علم آموزی حاج مصیب بود.

وی از اسدالله درخشانی،حاج علی محمد کاتبی، نعمت قائمی و حاج موسی حسنی (که البته کوچکتر از آنها بود) به عنوان هم دوره ای های خود نام برد.

آن دوران به دلیل عدم وجود ماشین آلات کشاورزی بازده زمین ها ناچیز بود و مردم در فقری نسبی به سر می بردند و خانواده لاکتراش هم ازین قاعده مستثنی نبودند.

او در حالی که از همان نوجوانی کمک حال پدر بود، به لطف سواد چهار کلاسه اش در مغازه های مردم میرزایی می کرد و امرار معاش.

چهار کلاس خواند اما به قول حاج مصیب اگر کسی اهل علم و دنبال دانستن بود با درس هایی چون جغرافیا، تاریخ و ادبیات( کلیله و دمنه، بوستان و گلستان و …) و علم الاشیاء و … خیلی چیزها گیرش می آمد.

بی راه هم نمی گفت چون او با همان چهار کلاس سوادش زبان و سواد خیلی ها می شد در گرفتن حق و حقوق، در نوشتن عریضه و حساب و کتاب.

آنهایی که با آموختن عطشی بیشتر نصیبشان می شود هیچ محفل و مجلس و کلاسی را از دست نمی دهند و حاج مصیب این گونه بود.

1325 سالی بود که مردمش توکل و ایمانی بهتر به خدا داشتند و برای ازدواج وجنات و کمالات را می سنجیدند و حتی با باریکه ای از رزق کشاورزی یا میرزا بنویسیِ مغازه های مردم به این تکلیف الهی اهتمام می ورزیدند. می گفت نه پدر داشت و نه مادر اما با این وجود دختری شایسته بود و من با فرشته هم عوضش نمی کردم.

و حالا وقتش رسیده بود که روانه خدمت سربازی شود. در آن عهد که کمتر کسی نوشتن می دانست قطعا جوانی با قابلیت های مصیب جایش در دفتر ستاد بود و رتق و فتق امور اداری. به تعبیر خودش در گل باغ فرصت های آموختن قرار گرفت و دورانی طلایی را سپری کرد.

تا خبرنگاری و حضور فعال او در روزنامه کیهان، هنوز چند سالی مانده بود. در این میان مغازه پارچه فروشی ای باز کرده و در کارهای کشاورزی کمک حال پدر بود.

پدری که با تمام بی سوادی اش ذهنی جمع و ضرب را انجام می داد و مصیب میراث دار بیان شیوا و استعداد بالای اوست که در سال 1348 رحمت ایزد را در آغوش کشید.

در میان صحبت ها پسر و عروس حاج مصیب صمیمی تر از یک دوست با او شوخی می کردند و او هم با جواب هایی نغز و شیرین مصاحبه ما را برای دقایقی به خندوانه تبدیل می کرد.

روحیه ی شاد و طبع شوخش را مدیون مادر با ذوق و خوش صحبتش بود که در سال 1352 از نعمتش محروم شد.

زیاد صحبتش گرفتیم، گلویش خشک بود. رعشه دستانش آن قدر زیاد بود که لیوان آب را هم با کمک عروسش می نوشد.

-دایی مصیب! چی شد که خبر نگار شدید؟

آقای صحرایی، سرپرست روزنامه کیهان در مازندران با مقصود کبیری دوست بود و به بالاجاده رفت و آمد داشت.آقای صحرایی دنبال آدم مناسبی برای خبرنگاری منطقه کردکوی می گشت که مقصود کبیری منو بهش پیشنهاد کرد و من هم که عاشق نوشتن و آموختن بودم و دنبال فرصتی می گشتم که به محل خودم خدمت کنم قبول کردم.

مصیب لاکتراش

با روزنامه نگاری چطور می تونستید به محل خودتون خدمت کنید؟

خبرهای ورزش این منطقه رو می نوشتم. مشکلات بالاجاده رو منعکس می کردم. اینها باعث می شد نواقص و مشکلات برطرف بشه.

میشه مهمترینش رو مثال بزنید و توضیح بدید؟

خبری از دزدی های بالاجاده نوشته بودم با عنوان ” 20 دزدی مرئی و 3 دزدی نامرئی” این خبر ژاندارمری رو زیر سوال می برد. اون زمان ژاندارم قاطعی بود به اسم سروان حامد. فرستاد دنبالم که ببینه موضوع چیه؟ درجه دار بالاجاده اومد و بهم گفت سروان حامد میخواد باهات صحبت کنه، گفتم باشه خودم فردا صبح میام.صبح رفتم ژاندارمری بندرشاه سابق(بندرترکمن).سروان حامد تو سالن با دو نفر داشت صحبت می کرد یهو دیدم یه چک خوابوند تو گوش یکی از اونها، بطوری که پرت شد و سرش خورد به دیوار، بعد به اون یکی دیگه فحشی دادی و گفت اینو تنبیه کردم حالا تو هم شکایتتو پس بگیر. من که تو بدو ورودم چنین صحنه ای رو دیدم یواش یواش رفتم جلو معرفی کردم خودمو.خیلی مودب و خوش برخورد رفتار کرد و منو به اتاقش دعوت کرد.دستور داد چایی آوردن و ازم خواست توضیح بدم ماجرا چیه؟ منم دزدی ها رو شرح دادم. گفت من این موضوع رو پیگیری میکنم فقط دفعات بعد لطفا قبل از نوشتنِ خبر بهم اطلاع بده تا خبر چاپ نشده پدرشونو دربیارم. بعدشم ژاندارم منطقه ما رو که تو حوزه استحفاظیش دزدی صورت گرفت، تبعید کرد. دو خبر دیگه هم زده بودم با عناوین “آب آشامیدنی بالاجاده بهداشتی نیست” و ” درمانگاه بالاجاده به بیقوله ای تبدیل شده است” این دوخبر باعث پیگیری مسئولین شد. اما عواقبی هم داشت. بخشداری منو احضار کرد و بهم گفت چرا این خبر رو نوشتی؟ من هم گفتم نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم. بخشدار گفت نمی دونستی؟! حالا بدون، من به مقامات بالا این موضوع رو گزارش میکنم… من هم گفتم این خبر واقعیت و کم کاری شماست و شما هیچ کاری نمی تونید بکنید، من خبرنگارم و امنیت پارلمانی دارم. به هر حال این اخبار باعث پیگیری ها و رسیدگی مسئولین شد.

بعضی ها برای زیر سوال بردن بقیه دنبال نقص ها و ایراد ها میگردن و خبرنگاری می کنن، شما برای چی پیشنهاد آقای صحرایی رو قبول کردید؟

اونهایی که این طور هستند مرض دارن.این خبرنگاری واسه من یه قرون هم نداشت، به عنوان شغل نبود، کارمزدش هم بسیار ناچیز بود. من فقط برای عشق به این کار و خدمت به مردم و توسعه و آبادانی روستای خودم این کار رو قبول کردم.هیچ وقت هم از سوادم سوء استفاده نکردم و از روی قصد و غرض شخصی دست به قلم نشدم.

رمز موفقیتتون رو در چی میدونید؟

علاقه و عشق. اینها باشه پشتکار میاد، آدم مشکلات رو هم تحمل میکنه و هیچ چیزی جلو دارش نیست.این نظر منه.

روزنامه کیهان به اینجا هم می رسید که مردم مطالعه کنن؟

بله.من خودم سهمیه داشتم برای فروش.هنوز هم دارم.اون موقع پسرم و بعدها به کمک یکی دو تا از نوه هام تو بالاجاده دور میزدن و میفروختن اما الان به اسم من برای یکی از دکه روزنامه فروشی های کردکوی میفرستن .

حاجی! شما وسطای صحبتتون شعرای زیاد خوندید و ما از اطرافیان هم شنیدیم که اهل شعرید چطور این همه شعر بلدید؟

هر چی که هست آدم از مطالعه به دست میاره. من حتی از یه تیکه کاغذ روی زمین هم نمی گذشتم. شعر های زیادی حفظ بودم اما این دو سال اخیر به خاطر بیماریم خیلی چیزا یادم نمیاد. البته اکثر شعرایی که بلد بودم رو یکی از دختر هام یادداشت کرده. الان هم هر وقت یادم بیاد به عروسم میگم زنگ بزن واسش بخونم بنویسه.

از مشاعره هاتون بگید، شنیدیم اون قدیما زیاد مشاعره می کردن:

(کمی می خندد و ادامه می دهد) بله .قدیما رسم بود تو عروسی ها مشاعره می کردیم. عروسی عموی همین عروسم بود که دو تا گروه شدیم برای مشاعره.تو مجلس بزرگان روستا هم بودند. من رفتم گروه ضعیفتر .یکی از افراد گروه قوی تر آدم متلکی و رکی بود، خدا رحمتش کنه.خیلی هم اهل شعر بود.به من گفت با الف بگو، گفتم : ای که با خود کج و با من کج و با خلق خدا کج / آخر قدمی راست بنه ای همه جا کج ، تا این رو گفتم همه کف زدند و خوشحال شدند بنده خدا کمی ناراحت شد و گفت این چه حرفی بود که به من زدی؟ گفتم در مثل که مناقشه نیست از باب مشاعره بود.دیگه هم نتونست مشاعره کنه.

دل آدمی در هر مسیری که گام نهد تا به کمال و نقطه انتهاییش نرسد دست بردار نخواهد بود. خوشا به حال حاج مصیب ها که دل در گرو یار بستند و به جستار دانایی و محبت یگانه خالق پرداختند. تاسیس و یا به نوعی احیاء هیات ابوالفضلی با همراهانی دیگر نشانی از اندرونی های حاج مصیب است. بیراه نیست که گفته اند از کوزه برون تراود که در اوست. راستی و صداقت و توانایی اش سبب شد که مسئولیت اولین سال تاسیس شرکت تعاونی بالاجاده را به او بسپارند اما پای کثیف دنیا و متعلقاتش که میان باشد انصاف ها کم رنگ می شوند و تهمت ها روانه.

حاج مصیب در مورد آن بیشتر توضیح می دهد:

اولین سالی بود که شرکت تعاونی تاسیس شد و مسئولیتش رو به من دادند. اون سال درد سر زیادی کشیدیم. مردم وضع خوبی نداشتند و برای گرفتن اجناس کوپنی با هم دعوا هم می کردند.صف بستن ها و شلوغی ها و … .یکی همون موقع ها بهم گفت تو 60 کیلو روغن دزدیدی، به متلک گفتم خاک بر سر! 60 کیلو نبود که ، 120 کیلو بود.از هر حلب روغن دو درصد سود سهم ما بود. وقتی با کمک پسرهام حلب های روغن رو تو پلاستیک ها یا ظرف های یک کیلویی و دو کیلویی و … تقسیم میکردیم بالتبع مقدار کمی روغن در اطراف حلب میچسبید که نمی شد اونها رو جمع کرد الا با حرارت و مایع کردن.ما مجبور بودیم اینها رو ببریم خونه و با اجاق گاز و … حرارت بدیم و از همون مقدار( که کمتر از دو درصد بود) به عنوان سود و سهم خودمون استفاده کنیم.

شاید همین موضوع را بتوان تلخ ترین خاطره حاج مصیب دانست اما او از شیرین ترین خاطره خود اینطور میگوید:

همون سال که خبر دزدی ها رو زدم جز سروان حامد مسئول ژاندارمری گرگان هم من رو خواست.سرهنگ بسیار خوش برخوردی بود.با احترام زیاد رفتار می کرد و چند توصیه خیلی خوب بهم کرد. از جمله اینکه کار شما حقیقت نوشتنه و باید خوب وظیفه خودتون رو انجام بدید اما ملاحظه داشته باشید که در خبرها مبالغه نشه. باید اخلاق رعایت بشه و چند توصیه دیگه. من از برخورد خوب و چیزهاییکه بهم یاد داد خیلی خوشحال شدم.

خاطره خوب دیگه من هم اولین سفر مشهد با هیات ابوالفضلی بود که تونستیم محل خوبی برای اسکان تهیه کنیم و سفر خوبی رو سامان بدیم.من در اون سفر بود که اسم هیات رو در آستان قدس ثبت کردم و تونستم پرچم هیات رو به عنوان تبرک و هدیه از آستان قدس دریافت کنم.

هرچند 4 سال پیش کهمصیب نه جانی داشت برای طواف و نه سویی برای دیدن حجره الاسود اما دلش کعبه را در آغوش کشید و خاک بقیع و کوچه های بنی هاشم را بویید و ناله های غریب فاطمه را از هزاران سال آن طرفتر شنید و ان شاءالله لات و هبل و عزی نفس را در هم کوبید و حاجی شد و برگشت.

و حالا هر چند هنوز هم حاج مصیب نایی برای بلند کردن لیوان و سویی برای دیدن میوه های زندگیش ندارد و هر چند زبانش خوب نمی چرخد و باید کمی بیشتر توجه کنی تا بیانش را دریابی اما اگر و تنها اگر دقایقی کوتاه هم کلامش شوی در میابی که با تمام اینها دوست داری ساعت ها کنار تخت چوبی بلندش بنشینی و … و اصلا برای همین هاست که تمام خانواده اش پروانه ی شمع وجودش هستند و لحظه ای هم اجازه نمی دهند حواسشان راه را از حاج مصیب کج کند.

نزدیکی های افطار بود که صحبت هایمان تمام شد و وقت رفتن؛ اما پیر مرد خوش اخلاق و مهمان نواز ما سر صحبت را باز می کرد تا بتواند میزبان افطار آن روزمان باشد. مدام عذرخواهی می کرد که نمی توانست خوب صحبت کند اما گروه چمتا آن قدر محو صحبت های شیرین و روی خوش او شدند که هیچ محدودیتی احساس نکردند.

از نگرانی هایش پرسیدم و گفت الحمد لله فرزندانم سر و سامان گرفتند ، تنها دلواپسی ام این است که خدا ما را ببخشد. برایش آرزوی عاقبت بخیری کردیم و خواستیم که با شما صحبت کند:

دانا هم می دونه و هم سوال میکنه اما نادان نه می دونه و نه سوال می کنه.من از شما جوون ها نور چشم ها، عاجزانه تقاضا می کنم برید دنیال دانایی و کار فرهنگی که هم ثواب داره و هم ارزشمنده. دنبال نماز و خداشناسی و ارزش های دینی باشید. سختی ها رو تحمل و انقلاب رو حفظ کنید. این انقلاب مفت به دست نیومده.

مصیب یعنی درستکار و درست گوینده… این اسم چقدر به او می آید!

برگرفته از نشریه چمتا/رادکانا

ارسال نظر

آخرین اخبار