فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه زهرا (س) می‌گوید: وقتی به بالای خاکریز عراقی‌ها رفتیم، درگیری بدتر شد، به غواصانی که نمی‌توانستند راه بروند، گفتم: «در حالت نشسته و درازکش هم شده به سمت دشمن شلیک کنند».

آگاهی غواصان از نحوه شهادتشان

به گزارش گلستان 24،  کمتر اتفاق می‌افتد که انسان‌ها از شکست خود نیز بگویند و خاطره‌ها بیشتر برمی‌گردد به پیروزی‌ها ولی خیلی‌ها هم پیدا می‌شوند که شکست‌ها را حتی پیروزی می‌بینند و از دوران سختی‌ها و مرارت‌ها، راحتی را استخراج می‌کنند و به نمایش می‌گذارند، سرهنگ پاسدار محمود محمدزاده که در عملیات کربلای چهار فرماندهی گروهان حضرت فاطمه‌الزهرا (س) ـ گروهان غواص از گردان عاشورا لشکر ویژه ۲۵ کربلا ـ را برعهده داشت و اصلی‌ترین محور نفوذ را به او و گردانش سپردند، بخش دوم و پایانی این گفت‎وگو در قالب خاطره، گوشه‎ای از تاریخ شفاهی رشادت‌های مردان قهرمان مازندران است، همان غواصانی که داستان شهادت مظلومانه‌شان امروز تیتر اول هر رسانه‌ای شده است.

بخش اول این گفت‌وگو با این تیتر: «از راز تشکیل گردان عاشورا تا سازماندهی ۱۸۰ غواص خط‌شکن» به انتشار رسیده بود.

آگاهی غواصان از نحوه شهادتشان

* نهر عرائض؛ معبر اصلی

محمدزاده اظهار می‌کند: نیروها کم‌کم از مرخصی آمدند، کسی خبر نداشت ما در نبود آنها برای شناسایی به منطقه عملیاتی مورد نظر پیش رفته‌ایم، تا روز عملیات هر آموزشی که می‌خواستیم بدهیم، سعی می‌کردیم طبق شرایط سرزمینی منطقه عملیاتی باشد، معبر وسط ـ اصلی ـ که به ما سپرده شده بود در مقابل «نهر عرائض» قرار داشت، آن‌طور که به ما گفته بودند، بعد از شکستن خط توسط غواص‌ها، قایق‌ها می‌بایست از این نهر وارد اروند می‌شدند و نیروهای پیاده را به ساحل عراق می‌آوردند، لحظه‌شماری برای عملیات حال‌وهوای گردان را به‌طور کامل عوض کرده بود، بچه‌ها هر فرصتی را که به‌دست می‌آوردند به دعا و نماز مشغول می‌شدند.

 

* حال و هوای عجیب غواصان

وی می‌گوید: غروب سی‌ام آذر سال ۱۳۶۵، به گردان ما دستور دادند برای مستقر شدن در منطقه عملیاتی آماده شویم، نیروها را بعد از خواندن نماز مغرب و عشا سوار بر تریلی‌هایی که باربند کوتاه داشتند و روی آنها را با چادر پوشاندیم، وقتی کنار پل خرم‌شهر رسیدیم به ترافیک سنگینی برخوردیم، هوا داشت کم‌کم روز می‌شد که از ترافیک خلاص می‌شدیم، حدوداً شش ساعت طول کشید تا به منطقه عملیاتی برسیم، طی این شش ساعت بچه‌ها دو زانو داخل تریلی نشسته بودند؛ واقعاً به آنها سخت گذشت وقتی بچه‌ها پیاده شدند، خیلی‌ها پای‌شان ورم کرده بود، نماز صبح را کنار کارون خواندیم و برای این که عراقی‌ها متوجه نشوند، ترجیح دادیم تا غروب را در مدرسه‌ای مخروبه بمانیم.

شب، بعد از نماز مغرب و عشا فاصله حدوداً ۱۰ کیلومتری را به یک ستون تا منطقه‌ای عملیاتی طی کردیم و وقتی به نهر عرایض رسیدیم، بچه‌ها را داخل خانه‌های گلی‌ای که در آنجا بود، مستقر کردیم، بچه‌ها تا صبح از فرط خستگی تکان نخوردند، فردای صبح بعد از نماز، کار ما شروع شد ـ ۲ بهمن ۶۵ ـ هوا که روشن شد، بچه‌ها را جمع کردیم ابتدا از روی کالک و ماکت عملیاتی منطقه را توجیه کردیم و از روی دیدگاه‌ها خط دشمن را به آنها نشان دادیم، شب که شد نیروهای غواص را برای نشان دادن معبر به لب اروند بردیم.

آن شب پنج نفر از نیروهای پیش‌رو که متشکل از دو تخریب‌چی، یک نیروی اطلاعاتی و دو غواص بودند را برای شناسایی به جلو فرستادیم، یک‌سوم اروند را رفتند و برگشتند، هنگام برگشت، عراقی‌ها آتش سنگینی روی منطقه ریختند و ما از این آتش تهیه تعجب کردیم، چون سابقه نداشت به این حجم در این منطقه آتش تهیه بریزند، خوشبختانه تلفاتی ندادیم، آن شب را بچه‌ها به دعا و نیایش سپری کردند، حال و هوای عجیبی حاکم شده بود، هر کس خلوتی را برای دعا و استغاثه انتخاب کرده بود.

 

* وصیت‌نامه دسته‌جمعی

فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌زهرا (س) ادامه می‎دهد: روز دوم دی‌ماه با شناسایی و توجیه مجدد منطقه گذشت، بعد از ظهر هواپیماهای عراقی منطقه را سخت بمباران کردند، باز هم خسارت و تلفاتی به ما وارد نشد ولی بوی این که عملیات لو رفته است به مشام می‌رسید.

غروب که شد، نیروهای گروهان را در اتاقی جمع کردم، اکثراً بر و بچه‌های «سورک» بودند ـ همشهری‌های خودم ـ به شهید حاج‌عبدالله شریفی گفتم یک وصیت‌نامه دسته‌جمعی بنویسیم که هم وصیت ما به مردم بخش‎مان باشد و هم یک پیمان‎نامه محسوب شود، سورکی‌های حاضر در گردان حدوداً ۵۰ نفری می‌شدند ـ البته تعدادی هم از یگان‌های دیگر آمدند ـ وصیت‌نامه را نوشتیم و در جمع بچه‌ها خواندیم، همه بچه‌ها آن را امضا کردند.

من آخرین صحبت‌هایم را برای بچه‌ها گفتم: «برادران عزیز! موقع انتظار به‌سر آمد، همه تلاش و زحمت‌هایی را که کشیدیم، باید بهره‌اش را در شب عملیات ببریم، شب عملیات، شب امتحان است، هرچه در این شب ازخودگذشتگی، ایثار، جانبازی و فداکاری از خود نشان دهیم، تعهدمان را نسبت به خدا به‌درستی انجام داده‌ایم، شب عملیات میدان جانبازی است، میدان عشق و ایثار است، دل‌ها را به خدا متصل کنید و سرها را به خدا بسپارید، آنگاه هرچه برا‌ی‌مان رقم خورد، یک حماسه است، یک حماسه جاودان، اگر پیروز شدیم، شیرینی‌اش گوارای وجودتان، اگر به شهادت رسیدیم، به یقین همنشین سید الشهدا (ع) خواهیم بود»؛ هق‌هق گریه‌ها به‌گوش می‌رسید، اشک در پهنای صورت همه بچه‌ها، دیده می‌شد و چهره‌ها نورانی شده بودند، به چهره مصمم پدرم خیره شدم، لحظاتی هر دو برادرم را برانداز کردم، خیالم راحت بود که به آنچه گفته‌ام دارم عمل می‌کنم، بیشتر کسانی که در آن عملیات به شهادت رسیدند، چهره‌شان در آن لحظه تودل‌بروتر شده بود.

یکی از بچه‌ها پا شد نوحه خواند و بقیه سینه زدند، شور و حال عجیبی ایجاد شده بود، جلسه با دعا به جان امام و خواندن فاتحه برای شهدا به پایان رسید.

 

* هق‌هق آقامرتضی

محمدزاده خاطرنشان می‌کند: همه بچه‌ها وصیت‌نامه‌های‌شان را نوشتند و به تعاون تحویل دادند، قرار شده بود هر نفر از بچه‌ها، ۱۴ هزار صلوات بفرستد و همین باعث شده بود که کمتر صحبت کنند و بیش‌تر به ذکر گفتن مشغول باشند.

صبح روز چهارم دی‌ماه ۱۳۶۵ فرماندهان گروهان‌ها و گردان‌هایی را که قرار بود در عملیات شرکت کنند، در زیر پلی که کنار اروند بود، جمع کردند، هر کدام از فرماندهان از وضعیت خود و گروهان و گردانش گزارشی را ارائه داد، نوبت سردار مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر ویژه ۲۵ کربلا رسید، رفت پشت جایگاه و تا بسم‌الله را گفت صدای هق‌‌هق گریه‌اش بند شد، همه نیروهای داخل جلسه شروع کردند به گریه، دست خودمان نبود چند دقیقه‌ای همین‌طور گذشت تا این که آقامرتضی شروع به صحبت کرد: «فرزندان خمینی! انتظار به‌سر آمد، شب عملیات نزدیک شد، ای عاشقان اباعبدالله (ع)! شما سربازان امام زمان (عج) و یاوران خمینی هستید، چشم امام به این پیروزی بسته است، امشب با رزم‌تان امام را خوشحال کنید، آبروی انقلاب به این جنگ بسته شده است، باید حسینی‌وار به دشمن زبون هجوم برید و عاشورایی حماسه بیافرینید، از خدا کمک بخواهید، از امام زمان (عج) کمک بخواهید، از فاطمه‌‌زهرا (س) کمک بخواهید، اگر لطف آنها نباشد، از دست ما چیزی برنمی‌آید، این افتخار بزرگی است که خداوند ما را جزو لشکریان خود قرار داده و ما جزو خط‌شکنان این عملیات شده‌ایم».

 

* می‌دانستیم نیمی از ما به شهادت می‌‌رسند

وی بیان می‌کند: به غواص‌ها پمادی را دادیم که گرما ایجاد می‌کرد، به همه گفتیم از این پماد استفاده کنند، چون واقعاً آب، سرد و غیرقابل تحمل بود، می‌ترسیدیم بچه‌ها از سرما سنگ‌کوب کنند، ساعت سه بعد از ظهر ما را به سنگر فرماندهی لشکر بردند تا آخرین سفارشات و توجیهات انجام شود، در آن جلسه به ما گفته شد نیروها ساعت هشت شب از مقر به‌سمت نقطه رهایی حرکت کنند و در کانالی که در کنار اروند بود، برای دستور عملیات به‌صورت آماده‌باش، مستقر شوند، در آنجا به ما گفتند سر ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه باید وارد آب شوید و تا ۱۰:۴۵ دقیقه باید خودتان را به ساحل دشمن برسانید و با آنها درگیر شوید، در ادامه گفتند بعد از این که شما با دشمن درگیر شدید قایق‌ها وارد عمل می‌شوند و اگر در کارتان موفق نشدید به یقین از دست دیگر نیروها هم کاری برنخواهد آمد، بعد از این که صحبت‌های فرماندهان لشکر تمام شد و آقامرتضی آخرین تذکرات خود را داد، من رو کردم به ایشان و گفتم: «آقامرتضی! این‌طور که پیدا است، عملیات لو رفته است، در صورتی که این احتمال واقعیت داشته باشد، ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟».

آقامرتضی محکم و قاطعانه گفت: «در هر صورت ما به خط دشمن می‌زنیم، شما نیروهای غواص به مثل پلی هستید که بقیه نیروها باید از روی‌تان عبور کنند، اگر همه شما شهید هم شدید که این احتمال هم می‌رود، باید این عملیات انجام بشود، توکل به خدا کنید هر چه خدا خواست همان می‌شود».

بعد از جلسه هم‌دیگر را سخت به آغوش کشیدیم، همه می‌دانستیم حدوداً نیمی از این جمع بعد از عملیات به شهادت می‌‌رسند.

 

* خداحافظی با هادی

فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌زهرا (س) می‎افزاید: وقتی خبر عملیات را به بچه‌ها دادیم، شور و شعف در فضای گردان حاکم شد، به‎نظرم چهره آن دسته از افرادی که در جمع ما بودند و ما آنها را جزو شهدا می‌دانستیم، نورانی‌تر شده بود، پدر و یکی از برادرهایم ـ هادی ـ در گروهانی بود که من فرماندهی آن را به‌عهده داشتم، البته چند نفر دیگر هم بودند که با هم نسبت داشتند، چند نفر بودند که با هم برادر بودند، پسرعمو بودند، پسرخاله بودند، من تا جا داشت جمع‌های فامیلی که درست شده بود را از هم جدا کردم، حتی به برادرم هادی گفتم تو باید از گروهان فاطمه‌الزهرا (س) به گروهان دیگر بروی، بعد از خوابی که دیده بودم یقین داشتم او به شهادت می‌رسد.

‌هادی خیلی ناراحت شد، به او گفتم: «می‌دانم طی این مدت زحمت زیادی کشیدی ولی باید با گروهان دیگر تو عملیات شرکت کنی، با غواص‌ها نیایی بهتر است، احتمال دارد در وسط آب درگیر شویم، تو نمی‌توانی هم شنا کنی و هم تیراندازی».

‌هادی جثه کوچکی داشت و ۱۵ ساله بود، ابتدا خیلی ناراحت شد، یک‌جورایی بغض کرده بود ولی با توجیه شرایط رضایت او را جلب کردم، او را به گروهانی که محمد اتراچالی فرمانده‌اش بود، بردم، به محمد گفتم: «‌هادی با شما می‌آید، وقتی آن طرف آب آمدید، او را سریع پیش من بفرستید». یاد شهید مهدی عربیان به‌خیر، جانشین محمد بود، آن لحظه که داشتم‌ هادی را به آنها می‌سپردم، با روحیه خاصی خواسته مرا اجابت کرد که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود.

‌هادی با ما خداحافظی کرد و رفت، مدتی نگذشت که دیدم دوباره برگشت، گفتم: «‌هادی! باز که اینجایی؟!» گفت: «بچه‌ها هنوز آماده نشدند تا آماده شوند، می‌خواهم پیش شما باشم».

می‌دانستم دلش نمی‌خواهد برود ولی چاره‎ای نبود، به او گفتم: «حالا چرا بیکار ایستاده‌ای؟ بیا خشاب‌های مرا پر کن». انگار منتظر این حرفم بود، سریع دست‌به‌کار شد، به او گفتم: «وقتی خشاب‌ها را پر کردی برو چند تا نارنجک هم بیاور».

وقت به‎سرعت می‌گذشت، او همه کارهایی که به او سپردم انجام داد، هنگام خداحافظی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، باور نمی‌کردم که این‌طوری شوم، ابتدا‌ هادی و پدرم همدیگر را به آغوش کشیدند، همه بچه‌ها نگاه‌شان به آنها دوخته شده بود، بغضم را پشت بغض دیگری پنهان کردم، دوست نداشتم نیروهایم مرا نگران و مضطرب ببینند، وقتی هادی به‌سمت من آمد، او را سخت در آغوشم فشردم، می‌دانستم این آخرین باری است که او را می‌بینم، ناخواسته اشک از چشمانم سرازیر شد و بعد از آن هق‌‌هق گریه‌هایم، دلتنگی ابدی‌ام را نمایان کرد، به‌ هادی گفتم: «می‌دانم شهید می‌شوی، یادت باشد شفاعت مرا بکنی». با لبخند پاسخم را داد، چند قدمی به عقب گام برداشت، دلش نمی‌آمد رو از ما برگرداند، انگار می‌دانست این آخرین دیدار زمینی ماست، پیش خودم گفتم: «خوشا به حالت برادر! امیدوارم آن دنیا با حضرت قاسم (ع) محشور شوی، دوباره همه بچه‌ها همدیگر را به آغوش کشیدند و از هم حلالیت خواستند».

 

* حاج‌عبدالله می‌گفت سبک شده‌ام

محمدزاده اظهار می‌کند: بگذارید آنچه که بین من و پدرم گذشت را نگویم، همه بچه‌ها را از زیر قرآن گذراندم، نیروهای پیاده، سوار بر قایق‌ها شده بودند، گروهان غواصی که من فرمانده‌اش بودم را به داخل نهر عرایض بردم و منتظر دستور عملیات ماندم، شهید حسین بابازاده را دیدم، گفتم: «هنوز نرفتید؟!» گفت: «نه هنوز، دستور حرکت داده نشده ولی بیا با هم خداحافظی کنیم.» گفتم: «حسین! ما که با هم خداحافظی کردیم. » در جواب گفت: «بیا یک‎بار دیگر هم خداحافظی کنیم».

به او گفتم: «حسین! شفاعت یادت نرود»؛ لبخندی زد و گفت: «حتماً شفاعت تو را می‌کنم»، همه بچه‌ها مشغول ذکر گفتن بودند، شهید حاج‌عبدالله شریفی ـ جانشین من ـ کنارم نشسته بود، به او گفتم: «حاج‌عبدالله در چه حالی؟» لبخندی زد و گفت: «شاید باورت نشود، روحم دارد پرواز می‌کند، اصلاً انگار سبک شده‎ام»، گفتم: «یعنی می‌خواهی شهید شوی؟» که در جوابم گفت: «ان‌شاءالله، اگر خدا بخواهد همین‎طور می‌شود».

پنج نفر به‌عنوان پیشرو ـ دو غواص از گروهان، دو تخریب‌چی و یک نیروی اطلاعاتی ـ انتخاب شده بودند را تا لب اروند همراهی کردم، محمدرضا مجیدی و قاسم مجرلو را بغل کردم، می‌دانستم جزو نخستین شهدای گروهان هستند، از هر دوی‌شان حلالیت خواستم، مجیدی را که از دوستان و هم‌محلی‌های من بود، گفت: «یقین بدان شفاعت تو را می‌کنم؛ اگر شفاعت تو را نکنم، پس شفاعت چه کسی را بکنم؟».

* باران گلوله بر سر غواصان

وی تصریح می‌کند: بعد از ۲۰ دقیقه که آنها رفتند، ما هم آماده حرکت شدیم، همین که وارد آب اروند شدیم، تیربارهای دشمن شروع کردند به تیراندازی، به‌صورت ضربدری و با ارتفاع کمتر از ۱۰ سانتی‌متر از روی آب شلیک می‌کردند، حدس‌مان درست از آب در آمده بود، دشمن حتی از ساعت عملیات هم باخبر بود، بگویم نترسیدم دروغ گفته‎ام ولی اینکه باید به هر قیمتی که شده خط را بشکنیم هم جزو باورهای ذهنی‎ام شده بود که می‌بایست به وقوع بپیوندد، آن‌قدر حجم آتش دشمن زیاد بود که بهترین تشبیه بارش باران است که می‌توانی از آن بکنی، از آنجا که خودم سر ستون بودم، امیر بابایی که رزمنده شجاع و نترس بود را وسط ستون قرار دادم ـ امیر فرمانده دسته دهم بود ـ در انتهای ستون قاسم تازیکه را گذاشتم که شهید شد، قاسم قبل از اینکه حرکت کنیم ۴۰ درجه تب داشت، هرچه به او گفتم: «تو مریضی، نیا»، قبول نکرد، جلوتر از من حاج‌صفری که از بر و بچه‌های اطلاعات بود، حرکت می‌کرد، فین ـ کفش غواص‌ها ـ زدن‌هایم با ذکر یا حضرت فاطمه (س) انجام می‌گرفت، پیش خودم می‌گفتم: «یا فاطمه (س)! آبروی ما را نبر»، چندین مرتبه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم ...» را خواندم، حدوداً چند متری از ساحل فاصله نگرفته بودیم که امیدم را از دست دادم و شکستن خط برایم ناممکن شده بود، به شهید دلدار که بیسیم‌چی‌ام بود، گفتم: «وضعیت ما را به پشت گزارش کن».

شهید دلدار به من گفت: «بیسیم کاملاً قفل شده، هیچ‌گونه تماسی مقدور نیست».

 

* صدای ناآشنای تق‌تق

فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌زهرا (س) اضافه می‌کند: همه نیروها با یک ریسمان با هم در ارتباط بودیم، من از تعداد تلفات نیروها اصلاً خبر نداشتم، ۱۵۰ متری که عرض اروند را طی کردیم، حجم آتش دشمن چندبرابر شده بود، حاج‌صفری رو کرد به من و گفت: «محمدزاده تیر خوردم»، گفتم: «کجایت تیر خورد؟!» به‌سختی گفت: «سینه‌ام»، به او گفتم: «سریع برگرد به عقب، من هدایت بچه‌ها را به‌عهده می‌گیرم». او از ستون جدا شد و به عقب برگشت ولی در بین راه به شهادت رسید، صدای تق‌تق به گوشم می‌رسید، پیش خودم گفتم: «بچه‌ها که کلاه‌خود ندارند، این صدای چیه؟!» وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دیدم بچه‌ها اسلحه‌های‌شان را روبه‌روی صورت‌شان قرار دادند و این تق‌تق صدای اصابت گلوله‌هایی است که به این اسلحه‌ها می‌خورد.

خیلی خسته شده بودم، به حاج‌عبدالله گفتم: «حاجی! خیلی خسته شدم، می‌خواهم ریسمان را ول کنم»، گفت: «بکن! من ریسمان را می‌کشم»، وقتی ریسمان را ول کردم، کمی‌احساس راحتی کردم ولی هنوز چند فین نزده بودم که تیری به گردنم خورد، سرم سنگین شد و بدنم کاملاً بی‌حس، ناخواسته به زیر آب رفتم، در همان لحظات کوتاه به آخرت فکر کردم، منتظر بودم پرده‌ای کنار رود و من آن دنیا را ببینم، احساس خفگی کردم، فهمیدم که زنده‌ام، سعی کردم دست و پا بزنم تا به سطح آب بیایم ولی دیدم اسلحه و مهمات اجازه این کار را به من نمی‌دهند، آنها را از خودم جدا کردم تا سبک‌تر شوم، چندبار فین زدم تا بالای آب بیایم، وقتی به بالای آب آمدم، حاج‌عبدالله گفت: «چی شد محمود؟!» گفتم: «تیر خوردم ولی به کسی نگو، هنوز پای‌مان به زمین نخورده».

شریفی مرا کمک کرد تا به نقطه‌ای رسیدیم که کف پای‌مان به زمین خورد، بچه‌ها درگیر شدند، هر کس سعی می‌کرد خودش را به ساحل برساند، چند نفر که زودتر به ساحل رسیدند، مرا صدا زدند و گفتند: «معبر باز نشده»، گفتم: «هر کس از جایی که می‌تواند به ساحل برسد، برود»؛ چند ثانیه بعد شریفی و دلدار در کنار من به شهادت رسیدند.

 

* آه و ناله‌های پدر

محمدزاده ادامه می‌دهد: فراموش کردم که تیری به گردنم خورده است، وقتی به سیم‌خاردار و موانع رسیدیم، به یکی از بچه‌ها گفتم مرا کمک کند تا به بالای هشت‌پر بروم، هنوز ۵۰ متر مانده بود به سنگرهای عراقی، همه غواص‌ها وسط سیم‌خاردارها گیر کرده بودند و به زحمت به جلو می‌رفتند، همین‌طور که در حال پیشروی بودیم، مجروحی را دیدم که آه و ناله می‌کرد، به بغل‌دستی‌ام گفتم: «باید ببینیم کیه!»، رفتم جلو، دیدم پدرم است، گفتم: «آقاجان مجروح شدی؟»، قبل از اینکه جواب مرا بدهد، گفت: «تو مجروح شدی؟»، گفتم: «نه، من مجروح نشدم»، گفت: «تیر خورده به چشمم»، به دو نفر از بچه‌ها گفتم: «او را به بالای خاکریز بیاورند».

از هر طرف به سمت ما شلیک می‌شد، وقتی به بالای خاکریز عراقی‌ها رفتیم، درگیری بدتر شد، به مجروحانی که نمی‌توانستند راه بروند، گفتم: «در حالت نشسته و درازکش هم شده به سمت دشمن شلیک کنند، چون از ۶۰ نفر فقط هشت نفرمان سالم بودیم، ۲۰ نفر شهید و ۳۲ نفر مجروح شده بودند، فقط توانسته بودیم ۱۰۰ متر از ساحل را به تصرف خودمان درآوریم، از هر دو جناح چپ و راست به ما دست دست نداده بودند و همین باعث شده بود از سه طرف به ما شلیک کنند، عراقی‌ها فشار آوردند تا جاپایی که در ساحل باز کرده بودیم را از ما بگیرند، ولی بچه‌ها با چنگ و دندان مقاومت می‌کردند، یک آرپی‌جی از جناح راست ما را هدف قرار داده بود، چند تا از بچه‌های مجروح ما شهید شدند، به خانقاه جهانگرد گفتم: «این لعنتی را خاموش کن، اگر چند تا شلیک دیگر بکند، همه ما تلف می‌شویم».

خانقاه همین کار را کرد ولی هنگام برگشت چند تا ترکش نارنجک به او اصابت کرد و مجروح شد ولی هنگام برگشت به عقب به شهادت رسید.

 

* هادی هم شهید شد

وی می‌گوید: عراقی‌ها هر قایقی را که به ساحل نزدیک می‌شد، مورد اصابت قرار می‌دادند، خیلی از قایق‌ها درون آب مورد هدف آرپی‌جی قرار گرفتند، هنوز عراقی‌ها در ساحل بودند، وقتی چند قایق موفق شدند تا نیروها را در ساحل پیاده کنند، عراقی‌ها پا به فرار گذاشتند و پیشروی با آمدن نیروها انجام گرفت، باورم نمی‌شد توانسته باشیم خط اول عراقی‌ها را به تصرف در آورده باشیم.

هر قایقی که نیرو پیاده می‌کرد را پر از مجروحان می‌کردیم و به عقب می‌فرستادیم چند تا از این قایق‌ها هم مورد اصابت دشمن قرار گرفتند، مجروحانی که کنار ما بودند هم به‎دلیل حجم زیاد آتش و یا خونریزی زیاد به شهادت می‌رسیدند، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برادرت هادی مجروح شد و در آن نقطه است». من بلند شدم و به سمت او رفتم، بین راه یک رزمنده دیگر به من گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «‌هادی مجروح شد، می‌خواهم بروم پیش او.» گفت: «نرو ... شهید شده» شهید حجت نعیمی‌را دیدم، ـ حجت سال ۶۷ در جزیره مجنون به شهادت رسید ـ گفتم: «حجت! چه خبر؟!» گفت: «وضع اصلاً خوب نیست، تا می‌توانی مجروح‌ها را به عقب انتقال بده»؛ هنوز هوا روشن نشده بود و من به شهید تازیکه و امیر بابایی گفتم تا می‌توانید مجروح‌ها را با قایق به پشت بفرستید، حال من هم زیاد مساعد نبود، خونریزی هنوز ادامه داشت، هر چی که می‌گذشت سرد و سردتر می‌شد، به‌طوری که نمی‌توانستم جلوی لرزش فک‌هایم را بگیرم، پدرم بیهوش بود، هر لحظه احساس می‌کردم به شهادت می‌رسد، یک گونی پر از خاک را روی پای او گذاشتم ولی او از سرما به‌شدت می‌لرزید، دیگر به سختی می‌توانستم جلو را ببینم، چشم‌هایم تار شده بودند، بچه‌ها وقتی حالم را این‌گونه دیدند، من و پدرم را سوار قایق حمل مجروح کردند و به عقب فرستادند.

سکاندار یک‌متری‌اش را نمی‌توانست ببیند، دود کل منطقه را گرفته بود، دیدم به سمت ما شلیک می‌شود، سکاندار اشتباهی به سمت عراقی‌ها رفته بود، به او گفتم: «تا می‌توانی به سمت راست حرکت کن»؛ وقتی به دهانه رود عرائض رسیدیم، با یک قایق به‌شدت برخورد کردیم، نزدیک بود واژگون شویم که خدا رحم کرد، قایق را به زحمت روشن کردیم و به راه‌مان ادامه دادیم، وقتی به اسکله رسیدیم، سریع ما را سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردند.

ارسال نظر

آخرین اخبار