برشی از کتاب «قریشی به روایت همسر شهید» به مناسبت سالروز شهادتش

خواب دیدم اسب امام حسین (ع) را آورده‌اند. روی بدن اسب نوشته شده بود پیش به سوی جبهه‌ها و روی سر اسب هم حک شده بود سیدکمال قریشی.

پیش‌‌گویی یک شهید از نحوه شهادتش

به گزارش گلستان 24، با توجه به اینکه در سالروز شهادت «سیدکمال قریشی» قرار داریم، انتشارات روایت فتح کتابی را در مجموعه آثار «نیمه پنهان ماه» با نام «قریشی به روایت همسر شهید» منتشر کرده است که امروز به این بهانه به معرفی این اثر می‌پردازیم.

این کتاب، زندگی شهید سیدکمال قریشی را به نقل از همسر وی «زهرا علی عسگری» بازگو می‌کند. آنها یکم فروردین ماه سال 1358 با هم ازدواج کردند و کمال قریشی در بیستم دی ماه سال 1365 به شهادت رسید. حاصل زندگی آنها دو پسر به نام‌های کمیل و محمدحسین و دختری به نام فاطمه شد.

لیلا سادات باقری نویسنده این اثر، کتاب را با مرور خاطرات دوران کودکی «زهرا علی عسگری» در دوران رژیم پهلوی آغاز می‌کند و خاطرات خود را با رفتن به مدرسه و آشنا شدن با دختری به نام مریم ادامه می‌دهد، شخصیتی که در ادامه ماجرا باعث ازدواج او با «کمال قریشی» می‌شود. رعایت حجاب و مشکلاتی که به واسطه آن در مدارس دوران رژیم پهلوی برای او به وجود می‌آید، علاقه‌مندی به انجام فعالیت‌های انقلابی و حضور او در مسجد بخش عمده خاطرات «زهرا علی عسگری» را در صفحات آغازین کتاب در برمی‌گیرد و در ادامه ازدواج او با کمال قریشی و فضای پر محبت زندگی آنها شرح داده می‌شود.

* آخرین خداحافظی شهید «سیدکمال قریشی» از همسرش جوانش

در صفحه 40 کتاب نویسنده آخرین دیدار آنها را اینگونه در کتاب آورده است: «همان جا جلوی در وقتی قرآن و آینه و کاسه آب دستش بود، به حرف‌های سید کمال گوش می‌داد که آنقدر آهسته حرف می‌زد تا همسایه‌ها بیدار نشوند...

- خودت و بچه‌ها رو به خدا می‌سپارم؛ اما خودت هم مواظب خودت و بچه‌ها باش.»

سعی کرد بر غم توی دلش غلبه کند با لبخند جوابش را داد: «مثل همیشه مواظبم تا بیایی.» اما مثل اینکه حرفش را نشنیده باشد ادامه داد: «زهرا جان! اگه خواستی ازدواج هم کنی، مانعی نداره، اما من ترجیح می‌دم بعد ازدواجت، بچه‌ها رو اگه نمی‌تونی پیش خودت نگهداری، بدی به پدر و مادرم.» و ساکت ماند. انگار دلش می‌خواست حرفی از او بشنود که شنید: «حالا نمیشه از این حرف‌ها نزنی؟ من فقط یه مرد دارم اونم آقا سید کماله.»

با آرامش بیشتری نگاهش کرد و گفت: «پس هر جا برای زندگی راحت‌تری اونجا باش. یا همین جا بمون یا اگه خواستی برای ادامه تحصیل برو قم. همیشه خدا رو در نظر بگیر. مسؤلیت همه چیز با خودت.» و قرآن را بوسید. آخرین نگاهش را با همان چشم ساکت و آرامش انداخت و رفت.

دلش می‌خواست همان جا، در همان سرما، در کنار آن خانه نیمه ساخته، زمان می‌ایستاد و لحظه‌های بدون مردش آنقدر بی‌رحمانه از همان جا شروع نمی‌شد.»

 

* خواب دیدم روی سر اسب امام حسین (ع) حک شده بود؛ «سیدکمال قریشی»

سرش پایین بود؛ گوشه‌ اتاق نشسته و گل‌های قالی را ورانداز می‌کرد. دیدم اگر همین ‌طور ساکت بنشینم، معلوم نیست او تا کی باید تعداد رنگ‌های قالی را بشمارد و من ثانیه‌های این سکوت را؛ بنابراین گفتم: «بفرمائید، من آماده‌ شنیدن هستم.» وقتی شروع کرد به حرف زدن، اولش متوجه‌ نشدم که دارد از چی می‌گوید. کمی جا خوردم از این همه تفاوتی که در همین لحظه‌ اول بین ما فریاد می‌زد. سیدکمال آنقدر آرام بود که آرامش حتی از کلامش هم می‌بارید؛ اما من، تا آنجا که می‌شد پر جنب‌وجوش و پرحرف بودم.

به مریم قول داده بودم خوب به حرف‌های سیدکمال گوش بدهم. از آنجایی شنیدم که داشت می‌گفت؛ بچه‌ روستا است. از شرایطی گفت که دوست داشت همسر آینده‌اش آنها را داشته باشد. هر چه را که می‌گفت، در خودم سراغ داشتم تا اینکه اشاره کرد به نظرش درباره‌‌ مذهبی و انقلابی بودن خانواده همسرش. میان کلامش آمدم و گفتم «آقای قریشی! خانواده‌ من چندان مذهبی نیستند؛ حتی خواهرهایم چادری و محجبه هم نیستند؛ اما خودم همینی هستم که می‌بینید.» و برایش رفتم بالای منبر و تا آنجا که می‌شد از خودم گفتم. می‌خواستم خوب متوجه‌اش کنم که زهرا با تمام شرایط اطرافش، این تفکرات را دارد و این توقعات را از زندگی. وقتی حرف‌هایم تمام شد، چند لحظه‌ای سرش همانطور پایین بود و ساکت. فکر کردم تمام شد و حتماً دنبال کلماتی است که قضیه را تمام کند. سرش را بالا گرفت، نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: «اگه اجازه بدید، خانواده‌ا‌م رو از جیرفت برای خواستگاری بیارم منزلتون.» من آدمی نبودم و نیستم که هر اتفاقی، هر برخوردی یا هر حرفی بتواند به ‌سرعت روی تصمیم‌هایم اثر بگذارد؛ اما به سیدکمال گفتم: «توسط خانم عرب‌زاده خبرتون می‌کنم.» و از اتاق آمدم بیرون.
آن روز خرید ما خیلی زود تمام شد، چون فقط یک حلقه خریدیم و یک دست لباس برای من. داشتیم از کنار یک دست‌فروش توی همان کوچه‌ سلسبیلِ خیابان هاشمی رد می‌شدیم که دیدم توی بساطش یک لباس ساده و قشنگ هم است. به سیدکمال گفتم: «من اینو می‌خوام.» دولا شد و لباس را بالا گرفت. پولش را که خیلی هم کم بود، داد دست فروشنده و لباس را داد به من و گفت، مبارک باشد. من هم گفتم: «همین لباس عقدم.» اینطور وقت‌ها فقط می‌خندید. همیشه همینطور کم‌حرف بود. در ابراز احساساتش هم بی‌زبان بود. از همین ‌جاها بود که فهمیدم این خنده، یعنی یک دنیا رضایت و شاید هم یک دنیا حرف که همینش برایم بس بود. یک آینه هم خریدیم، بدون شمعدانی؛ انگار همین ‌که آن آینه می‌توانست هر دوِ ما را یکجا با هم نشان بدهد، هیچ‌ چیز دیگری از دنیا نمی‌خواستیم.

تنها چیزی که اصرار کردم داشته باشم، سفر حج تمتع توی مهریه‌ام بود که آن را هم بدون هیچ‌گونه کلامی قبول کرد. مهریه‌ام شد یک سفر حج تمتع و مقداری پول که هنوز هم نمی‌دانم این پول چقدر است. ما آن روزها اهل شعار نبودیم و همانی را که می‌گفتیم، زندگی‌اش می‌کردیم. همین‌طور هم ساده نشستم سرِ سفره‌ عقد و بعد از مراسمی که توی خانه‌ خودمان برگزار شد.
صبح که از خواب بیدار شده بود، داشت همه ‌چیز را مهیای رفتنش می‌کرد. موها و صورتش را اصلاح کرد. وقتی دیدمش، یک لحظه خیلی خوشم آمد از قیافه‌اش. گفتم: «خیلی خوشگل شدی‌‌ها.» خوشحال گفت: «سرم رو برای رفتن اصلاح کردم.» ناراحت شدم، گفتم: «نگو این حرف‌ها رو، آدم دلش می‌گیره. انشاء‌الله بازم میری و صحیح و سلامت برمی‌گردی.» ولی او باخنده جواب داد: «خیال کرده‌ای. از این خبرها هم نیست. فکر کردی وقتی من می‌رم و برای من گوسفند قربونی می‌کنی که به سلامت برگردم، می‌تونی جلوی رفتنم رو بگیری؟ این دفعه دیگه سر جدا، پیکر جدا می‌شیم خانم!» دلم ریخت. یاد خوابی افتادم که مدتی پیش دیده بودم. همان موقع برایش تعریف کرده بودم.

خواب دیدم اسب امام حسین (ع) را آورده‌اند. روی بدن اسب نوشته شده بود پیش به سوی جبهه‌ها و روی سر اسب هم حک شده بود سیدکمال قریشی. خودش اینطور برایم تعبیر کرد؛ «یعنی حتماً به زیارت خانه‌ خدا مشرف می‌شی و حتماً من شهید می‌شم.» آن روز هم همین جمله را گفت: «سر جدا، پیکر جدا.» با اخم گفتم: «نداشتیم‌‌ها، یعنی چی این حرف‌ها.» گفت «خیلی خب، حالا ناراحت نباش، یه چیزی هم از سرم برای تو می‌فرستم.»
قرار شده بود 27 شهید را در یک روز تشییع کنند. بسیاری از خانواده‌های شهدای جیرفت کنار ما و خانواده‌ 27 شهید دیگر آمده بودند. بین آنها یک خانم میانسال بود. وقتی من را دید، آمد پیشم. گفت: «یادته وقتی شوهرم شهید شد، شما و آقای قریشی اومدید خونه‌ ما برای دلداری، بعد شوهرت بچه‌هام رو برد سرِ مزار پدرشون؟ حالا خودت چرا غصه می‌خوری، شوهر تو خیلی خوب بلد بود آدم رو آروم کنه. یاد حرف‌هاش بیفت و آروم باش.»

این را که گفت، بیشتر گریه‌ام گرفت. یاد آن روزها افتادم. تازه فهمیدم آن روز این زن چه می‌کشیده با داغِ رفتن شوهرش و بی‌پدر شدن بچه‌هایش.

بر اساس این گزارش، انتشارات «روایت فتح» کتاب «نیمه پنهان: شهید سیدکمال قریشی» تألیف «لیلا سادات باقری» را در قطع پالتویی و در 62 صفحه با شمارگان 3300 نسخه و بهای 1800 منتشر کرده است که علاقه‌مندان برای تهیه آن می‌توانند با شماره تلفن 88897814 تماس گرفته یا به نشانی میدان فردوسی، خیابان سپهبد قرنی، نبش خیابان فلاح‌پور، فروشگاه روایت فتح مراجعه کنند.

- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13931020000558#sthash.qH0Y5pI9.dpuf

ارسال نظر

آخرین اخبار