داستانک، به قلم حسین پایین محلی:

شبهای زمستان خیلی طولانیه! گاهی ازدرد دندون به کوچه میزنم.قدم میزنم و به سوپری سرکوچه که اهل فکر هست سر میزنم.

نویدی برای رهایی از زمستان زندگی

بچه که بودم وقتی تازه دندون درآورده بودم مدام دندونهای تازه دراورده رودست میزدم چون خیلی لثه هام خارش میداد.

مادرم میگفت دندوناتو دست نزن کج میشه! اونقدرشیرینی خوردم که متوجه نشدم کی دندانهای شیریم افتاد ودندانهای اصلی دراومد!

بزرگ شدم ودندانهام مدام فکرمو مشغول میکرد. بزرگ ترشدم و مبتلای عشق من روهم مبتلاکرد! همیشه حس بدی نسبت به دندونپزشکها داشتم بی اینکه ازاونها بدم بیاد اماحسی در درونم همیشه منو وامیداشت تا نسبت به اونها گارد بگیرم و عشق هم این وسط جولان میداد.

پس ازده سال نهایتا لیلی رویاهای عاشقانه من بایک دندانپزشک ازدواج کرد!

خوابهای صادقه من اینجا تعبیرشد.حس ناخودآگاه من اینجابودکه به آگاهی رسید! الان خیلی وقته که نصف بیشتر دندونهام شکسته وچندتابه عصب رسیده.

شبهای زمستان خیلی طولانیه! گاهی ازدرد دندون به کوچه میزنم.قدم میزنم و به سوپری سرکوچه که اهل فکر هست سر میزنم.

بایه نگاه به من میگه چخبر!؟بازتنهایی و...

ومن هنوزبه حس دوران نوجوانی ام درباره دندانپزشکها فکرمیکنم.

آیاامکان داره خواب یارویایی ببینم که نویدی برای من جهت رهایی از زمستان زندگی باشه؟!

 

ارسال نظر

آخرین اخبار