پرونده ای برای مجاهد بدون مرز شهید شاطری

یعنی از سردارصفوی هم اجازه‌اش را گرفتیم و لباس نیروی انتظامی هم تنش کرد و تا درب ورودی اتاق ما هم آمد. قرار شد فردا صبح برای جلسه معارفه اش بیاید. رفت و نیامد. حاج قاسم سلیمانی به من زنگ زد و گفت آقا! دور ایشان را خط بکش. من اینجا ایشان را گذاشته ام مهندسی و او هم رویش نمی‌شود بیاید پیش شما و به این ترتیب ایشان شد مهندسی نیروی قدس. حدود شهریور و مهر۸۴.

حاج قاسم زنگ زد و گفت دور «شاطری» را خط بکش

به گزارش گلستان 24، ویرانی های جنگ ۳۳ روزه به تعبیر رهبری انقلاب قرار بود ویروسی باشد که شیرینی پیروزی در جنگ ۳۳ روزه را به کام جبهه مقاومت تلخ کند .اسرائیلی ها آنقدر در این جنگ تاسیسات عمومی و خدماتی و پل و مدرسه و بیمارستان و ... را زدند تا نه تنها مسیحیان و اهل تسنن بلکه شیعیان را هم رو به روی سید مقاومت قرار دهند .

 امام خامنه ای در پیامی  به سید مقاومت خبر از یک جنگ و جهادی دیگر در جبهه آبادانی و حل مشکلات مردم داده بودند که تکمیل کننده پیروزی بزرگ ۳۳ روزه خواهد شد .

مادر عماد مغنیه از او پرسیده بود که آیا این همه ویرانی را می توان درست کرد ؟ عماد مغنیه گفته بود یک نفر قرار است بیاید که کار خودش را خوب بلد است .

شهید شاطری که در لبنان به نام حسام خوشنویس معروف شد و سال ها بدون هیچ مرزی در میان اهل تسنن و تشیع آذربایجان و کردستان و کشورهای افغانستان و عراق در زیر باران خطرها جاده کشیده بود و مدرسه ساخته بود ، برای این کار انتخاب شده بود .

سید حسن نصرالله میان مردم رفت و گفت لبنان را از آن چیزی که بود زیباتر خواهیم ساخت "اجمل مما کانت ..."

به تعبیر سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی ، حسام خوشنویس یا همان سردار شاطری ما تنها لبنان را نساخت بلکه دل های مردم لبنان و منطقه را از مسیحی و سنی و .. را فتح نمود و پیروزی دنیای اسلام را تکمیل نمود .

آنچه در ادامه می خوانید، روایتی از زندگی شهید شاطری از سردشت تا سوریه در گفتوگو با سردار اسماعیل احمدی مقدم فرمانده نیروی انتظامی: 

آشنایی شما با شهید شاطری از کجا و چه سالی بود؟

فکر می‌کنم تیرماه ۱۳۶۱ بود که به عنوان فرمانده سپاه سردشت انتخاب شدم. قبل از آن فرمانده سپاه جوانرود در اورامانات بودم. شهید بروجردی از من خواست که چون عملیات‌ها در کردستان وسعت گرفته بروم آنجا کمک کنم. وقتی به سنندج آمدم شهید ناصر کاظمی که آن زمان فرمانده سپاه کردستان بود به من پیشنهاد سپاه تکاب را دادند، ولی من به ایشان عرض کردم که علاقه من بیشتر این است که در یک منطقه مرزی و بیشتر عملیاتی باشم. جوانرود با حلبچه و دشت ذهاب مرز داشت و ترجیحاً منطقه‌ای باشیم که به جنگ هم نزدیم‌تر باشیم. سردشت ما فقط یک هیأتی را فرستادیم آنجا که معرفی شوند. چون مدتی آنجا فرمانده سپاه نداشت و سردار حاج حسن رستگار را فرستاده بودند آنجا که سرپرستی سپاه را برعهده داشت و هیأتی را فرستاده بودند آنجا که معرفی شوند. آقای برادران بود که از بچه‌های یزد بود. گفتند که سردشت حاضری بروی؟ گفتم من آنجا را ندیده‌ام ولی چون مرزی و عملیاتی است حرفی ندارم. یادم هست شهید کاظمی به من گفت سردشت پایت را که داخلش بگذاری عملیات شروع می‌شود و معمولاً هرکس به عنوان فرمانده و مسئول عملیات آنجا رفته افقی برگشته و شهید شده. گفتم ما در خدمت شما هستیم. تماس گرفتند با آقای برادران که قرار بود ایشان را معرفی کنند و به ایشان گفتند شما بروید تکاب و ما را فرستادند سردشت.

جاده بانه به سردشت یکی دوماه قبل از رفتن من تازه باز شده بود و راه زمینی‌اش باز شده بود، چون تقریباً از سال ۵۸ و ماجرای هیأت حسن نیت دیگر راه آنجا هوایی بود. حتی وقتی در ابتدای جنگ ستون شهید صیادشیرازی و سردار فتح‌الله جعفری خواستند راه زمینی را باز کنند بعد از چهل و پنج روز به شهر رسیدند و گردان تقریباً هزارنفره آنها یک سومش به مقصد رسیده بود و همان زمان هم جنگ شروع شده بود و آنها دیگر نمی‌توانستند اولویتی به اینجا بدهند و تقریباً آن حرکت دستاوردی نداشت. آن روزی که ما می‌رفتیم سردشت یکی از صحنه‌هایی که در راه می‌دیدیم همین ماشین‌های زیل وکامیون‌های متعلق به همین ستون بود که ضد انقلاب منهدم کرده بود و خیلی زیاد بود. مخصوصاً منطقه دارسابین که جنگل هایش فشرده‌تر بود خیلی بیشتر بود. صبح‌ها هم از ساعت نه و ده صبح تا چهار و پنج بعد از ظهر تأمین گذاشته می‌شد و جاده هم از سقز تا آنجا که۱۳۰کیلومتر است تقریباً خاکی بود. ما ساعت ۳ عصر رسیدیم سردشت. دیدم مغازه‌های کمی باز است و کرکره‌هایشان هم نیمه‌باز است. پرسیدم چرا کرکره مغازه‌ها نیمه‌باز است؟ گفتند چون اینجا از حوالی غروب درگیری‌ها شروع می‌شود و مردم آماده هستند که مغازه را ببندند و بروند داخل خانه‌هایشان. اتفاقاً همین اتفاق افتاد و ساعت پنج و شش دیدیم صدای چند تیر هوایی آمد و بعد هم درگیری شروع شد. در بین راه هم در ارتفاع عباس‌آباد دیدیم تیراندازی بود و گلوله توپ شلیک می‌شد. پرسیدیم چه خبر است؟ گفتند ارتش دارد پیشروی می‌کند. ما در جوانرود و اورامانات که بودیم در ذهنمان بود که خب وقتی می‌گویند پیشروی یعنی مثلا بیست کیلومتر می‌رود جلو. گفتند نه همین تپه را که می‌بینید دارند می‌روند یک کیلومتر جلوتر و یال آن طرفی را می‌گیرند. یعنی جنگ سختی بود. این صحنه روز اولی بود که رفتیم آنجا.

خب بالاخره معرفی و مشغول به کار شدیم. سپاه کوچکی هم بود چون آنجا مسئولیت با گردان ۱۱۵ و لشکر ۲۸ ارتش بود و یک قرارگاه آنجا داشتند و هنگ ژاندارمری هم در شهر مستقر بود. سپاه هم تقریباً امنیت داخلی شهر را بر عهده داشت و چندتا مقر داشت، چون آن زمان هنوز شهربانی منسجم شکل نگرفته بود. ضدانقلاب هم در دوسه کیلومتری ما مستقر بود و جالب بود که دفترقضایی داشتند و مردم برای رسیدگی به دعاوی قضایی به آنها مراجعه می‌کردند. در حالی که در شهر دادگستری نبود و حتی شهربانی هم شکل نگرفته بود. حتی وقتی من رفتم فرماندار هم نداشتیم. البته یک فرماندار گذاشته بودند که چون مطالباتش برآورد نشده بود، رفته بود. چندماه بعد به آقای شیخ‌عطار که استاندار بود زنگ زدیم که آقا یک فرماندار برای اینجا بفرستید. گفتند کسی را سراغ نداریم. ما گفتیم یک نفر اینجا هست، آقای شیرازی مسئول تبلیغاتمان بود. در نهایت ایشان معرفی شد. ده بیست روز بعد آقای ناطق که وزیرکشور بود آمده بود سنندج و ما رفتیم به ایشان گفتیم اینجا شهربانی نداریم و مردم دعاویشان رسیدگی نمی‌شود. آن زمان سرهنگ حجازی مسئول کمیته کل کشور بود که با کرمانشاه تماس گرفت و ۲۰-۱۰ تا نیروی شهربانی آمدند. گفتند یک ساختمان به ما بدهید و ما یکی از ساختمان‌های مقرمان را به آنها دادیم.

کل سپاه سردشت حدود ۲۰۰ نفر بود و بخشی از آنها هم در اردیبهشت ماه زمانی که محاصره شکسته بود آمده بودند. چون تدارکات از راه هوایی صورت می‌گرفت تلاش می‌شد حداقل نیروها آنجا باشند. من شهید شاطری را که آن موقع جوان بود اولین بار آنجا دیدم. جوان زرنگ و فرزی بود و گمانم در عملیات هم مشغول بود. حاج احمد ربیعی هم که سمنانی بود را گذاشتیم مسئول عملیات و شهید شاطری با ایشان کار می‌کرد. بسیجی‌هایی که می‌آمدند معمولاً مأموریتشان ۳ ـ ۲ ماهه بود و برمی‌گشتند ولی شهید شاطری آنجا ماند. وقتی ما کم کم شروع به توسعه دادن سپاه آنجا کردیم، حاج احمد ربیعی گفتند این جوان به درد تدارکات می‌خورد و ایشان راگذاشتیم معاون تدارکات و به سردار تمیزی که معاون تدارکات سپاه کردستان بود معرفی کردیم. یادم هست دوتا تویوتا لندکروز هم به ایشان دادند با یک موتور برق که پشت یکی از آنها بود. چون برق سردشت عمدتاً از سمت مهاباد می‌آمد و ضدانقلاب مدام برق را قطع می‌کرد. یک کارخانه برق قدیمی در شهر بود که روشن می‌شد و ساعات محدودی می‌توانست برق بدهد و علت آن هم آب بود که آب را پمپاژ کند که مردم آب داشته باشند. اتفاقا شهید شاطری وقتی رفت و آنها را از آقای تمیزی تحویل گرفت در مسیر برگشت یکی از تویوتاها را با موتور برق چپ کرد. آقای تمیزی هم گفت بابا این کی بود فرستادید هنوز چیزی را که آنها را تحویل نگرفته از بین برد!(خنده)

من حدود ۱۴ ماه در سردشت بودم. یعنی مرداد یا شهریور ۱۳۶۲ از سردشت رفتم و شدم مسئول بسیج قرارگاه حمزه و حاج رضا عسکری بعد از من فرمانده سپاه آنجا شد. البته یادم هست که بعد از رفتن من و قبل از آمدن ایشان یک بازه زمانی‌ای بود که یکی دیگر از دوستان به عنوان سرپرست آنجا مسئولیت داشت. شهید شاطری هم فکر می‌کنم تا اواخر جنگ همان سردشت ماندند. البته حدود سال ۶۵ که قرارگاه رمضان تشکیل شد من به آنجا رفتم و آنجا ۲  قرارگاه داشت. یکی در شمال که قرارگاه نصر با مسئولیت سردار مرتضی رضایی بود که مقرش در نقده بود و با بارزانی‌ها کار می‌کردند. دومی قرارگاه فتح بود که مقرش در سردشت بود و ما آنجا بودیم و با اتحادیه میهنی و طالبانی‌ها کار می‌کردیم. در آنجا هم ما با شهید شاطری همکاری داشتیم.

تا اینکه من دیگر از شمال غرب آمدم بیرون و در ایام کربلای۵ بود که رفتم و مجروح شدم و دیگر هم تا سال ۶۸ قرارگاه حمزه نیامدم.چون جنگ که تمام شد من بعد از مجروحیتم مدتی مدیریت جنگ‌های نامنظم و بعد جانشین عملیات نیروی زمینی پیش سردار ایزدی بودم. جنگ که تمام شد از همان مهرماه ۶۷ رفتیم دوره دافوس و یک سال بعد که تمام شد آقای محسن رضایی ما را خواستند و دوباره فرستادند قرارگاه حمزه سیدالشهداء که سردار هدایت فرماندهی آن را بر عهده داشتند. من شدم فرمانده لشکر ۳ ویژه شهدا و جانشین قرارگاه حمزه.

آن زمان شهید شاطری هم فکر می‌کنم مهندسی عمران دانشگاه ارومیه قبول شده بود و رفت بود درسش را ادامه دهد. بعد از آن آمدند تیپ۵۳مهندسی که فرماندهش ابتدا آقای سیدمهدی هاشمی بود.  بعد که ایشان به عنوان مهندسی نیروی مقاومت زمان آقای افشار آمدند تهران، شهیدشاطری مسئولیت تیپ را برعهده داشتند. فکر می‌کنم ۶۸ تا ۷۱ مسئولیت تیپ مهندسی را داشت. البته مهندسی هم آرام آرام از شکل رزمی خارج شده بود. گرچه هنوز درگیری‌ها تمام نشده بود، ولی اقتضائات عوض شده بود. یعنی زمان جنگ هرجایی را پاکسازی می‌کردیم باید مقرهای جدیدی برایش زده می‌شد، جاده زده می‌شد، موانع فیزیکی و برق می‌خواست. در همان موقع که قرارگاه قرب توسط سردار وفایی تشکیل شد تیپ مهندسی هم که شهیدشاطری بود شروع کرد به پذیرش پروژه‌های سازندگی مثل کانال‌های آب اطراف مهاباد. بیشتر در حوزه آب  و انتقال آب هم فعالیت می‌کردند.

روحیه شهید شاطری در آن زمان چگونه بود؟

هر کسی در نوجوانی یک شادابی‌ای دارد که آرام آرام این روحیه به سمت خمودگی می‌رود. ولی شهید شاطری اینطور نبود و بیش‌فعال بود. یعنی نمی‌توانست یکجا بنشیند. یعنی اگر بروید سوابقش را در بیاورید قطعا مرخصی کم می‌رفت. آن زمانی که در نازی‌آباد فرمانده حوزه بسیج بود می‌بینید روزها دنبال کارهای مهندسی‌اش است، شب می‌آید حوزه بسیج، بعد آقای صمدی‌آملی را می‌برد مساجد. یعنی خیلی پرکار بود.

آن زمان هم همینجوری بود. مرخصی اگر میرفت دیر می‌رفت و زود می‌آمد. خیلی هم می‌خندید و اصلاً هم عصبانی نمی‌شد. می‌شود بگوییم یک بمب روحیه بود و همه جا برای هر جمعی آدم فرح‌انگیزی بود. هرجا هم وقت کار بود پای کار بود و  خستگی برایش معنا نداشت.

تا ایام شهادتش هم که گاهی ایشان را می‌دیدیم یا بعد از جنگ ۲۰۰۶ که من یک سفری رفتم به لبنان و ایشان به عنوان مسئول ستاد بازسازی همراه ما بود و با هم به مناطق مختلفی مثل بقاع رفتیم؛ آنجا هم همین روحیه را داشت. ما می‌گفتیم یک کمی استراحت کن. خیلی پرتلاش و خستگی ناپذیر بود.

پس از جنگ که در تیپ۵۳ بودند چه خاطراتی از ایشان دارید؟

ایشان واقعاً روحیه مردمی داشت. یعنی آن زمان هم که سردشت بودیم یکی از ویژگی‌هایش ارتباط خوب با مردم و پیشمرگ‌ها بود. تا ایام شهادش هم گاهی هیأت رزمندگان سردشت را داشتیم، من اسماً مسئول آن بودم و دوستان لطف کرده بودند ما را مسئول گذاشته بودند.

حرکتی هم حدود سال ۸۳ توسط همین هیأت رزمندگان در سردشت تحت عنوان راهیان نور انجام شد و  همایش چندهزار نفره‌ای با حضور پیشمرگ‌ها و خانواده‌هایشان برگزار شد. من یادم هست ما از آنجا یک گونی حدود هزارتا نامه با خودمان آوردیم و تلاش کردیم آنها را به نتیجه برسانیم. شهید شاطری واقعاً عاشق مردم بود و مخصوصاً سردشت. حتی اگر بگویم سردشت وطن دومش بود اشتباه کرده‌ام، وطن اولش بود. چون ایشان زیاد در سمنان نمانده بود و در آنجا خیلی شناخته شده نبود. پس از جنگ هم در تیپ۵۳ مسئولیت داشت و پروژه‌های عمرانی را در مناطق عقب‌مانده می‌گرفتند.

در کردستان واقعاً دولت در زمان جنگ تلاش کرد هرکاری که می‌تواند برای سازندگی انجام دهد. از احداث راه و کشیدن برق گرفته تا امور بهداشتی و درمانی. اما در هر صورت باز هم کافی نبود چون خیلی از روستاها دیر پاکسازی شده بود و راه‌های خوبی نداشت و زیرساخت‌ها اصلاً مناسب نبود. ایشان در امور سازندگی پس از جنگ خیلی تلاش کرد. مخصوصاً در سازندگی «شهرِ ویران» که یک منطقه‌ای بود که سد مهاباد را قبل از انقلاب آنجا تأسیس کرده بودند ولی پروژه‌های آبرسانی زیرمجموعه آن را خیلی توسعه نداده بودند. یک منطقه‌ای بود که بین جاده میانه و جاده میاندواب بود که منطقه حکومت مادها بوده و آثار باستانی زیادی هم دارد. شهید شاطری شروع کردند به زه‌کشی و آبرسانی و شکر خدا خیلی هم موفق بودند. آن زمان دولت هم چون محدودیت‌های مالی داشت واحدهای مهندسی سپاه را وارد کار کرده بود که با هزینه کمتر توان سپاه در خدمت خدمت‌رسانی قرار بگیرد.

ایشان یک چهره مردمی بود و همه توانش را برای خدمت‌رسانی به مردم می‌گذاشت. چه زمانی که مسئولیت داشت و چه زمانی که هیچ مسئولیتی نداشت و گاهی در قالب هیأت رزمندگان می‌آمد. راز اینکه پس از شهادتشان برای ایشان در شهرهای مختلفی مثل ارومیه و سردشت هم مراسم برگزار شد و مردم آمدند همین بود.

شما در پیامتان پس از شهادت شهید شاطری به فعالیت‌های فرهنگی ایشان هم اشاره کرده بودید. کمی در این‌باره توضیح دهید.

ایشان یکی از ویژگی‌هایش این بود که پای کار مراسم محرم بود. یک بار برای پدر ایشان می‌گفتم که ایامی که پس از جنگ در ارومیه بودیم محرم در تابستان بود و هوا گرم بود. من هروقت ایشان را می‌دیدم یا داشت در خیابان سینه می‌زد یا گل مالیده بود و میاندار دسته بود. می‌گفتیم بابا یک نفسی بکش و استراحت کن. تو اینقدر نفس داری!وقتی آنجا در شهرک بودیم در جاده مهاباد که حدود ۸۰ خانوار بودیم محوریت کارهای مسجد و دعا و سینه زنی و عزاداری با ایشان بود. مشهور است که ایشان هرجا بود در کارهای مسجد و هیأت و مناسبت‌ها میاندار بود و عاشق اهل‌بیت (ع) و اباعبدالله(ع) بود و شب و روز و تعطیلی نمی‌شناخت.

من وقتی آمدم بسیج تهران، ایشان مسئول حوزه مقاومت بسیج در نازی‌آباد بود و همان اوایل من را دعوت کرد برای نمایشگاهی که در گمرک جنوب گذاشته بودند که اسمش فکر می‌کنم «از حرا تا کربلا» بود. خیلی‌ها رفتند بازدید آن نمایشگاه. خیلی نمایشگاه قشنگی بود و شاید بیش از یک میلیون نفر برای بازدید آن رفتند. یادم هست که از ایشان خواستم که شما که داری در شهرک محلاتی مسجد امیرالمؤمنین را هم اداره می‌کنی و آقای صمدی آملی را هم می‌آوری، خب سخت است که هی بروی نازی‌آباد و بیایی شهرک. شما بیا و در حوزه مقاومت همین شهرک شهید محلاتی فقط کمک کن. ایشان گفت اجازه بده من همان جنوب شهر باشم، آنجا با بچه‌ها انس گرفته ایم. گفتم پس بیا فرمانده ناحیه را قبول کن، گفت نه اجازه بده من همان حوزه باشم. تا وقتی هم که من در بسیج بودم ایشان فرمانده همان حوزه بود و انصافاً چیزی هم کم نمی‌گذاشت.

ما فرمانده حوزه‌هامان عمدتاً تمام وقت بودند ولی ایشان که نیمه وقت بود با تمام وقت تفاوتی نداشت. چون اصل زمان فعالیت حوزه‌های بسیج عصر به بعد بود که دیگر همه از مدرسه و دانشگاه و سر کار برگشته‌اند و بچه‌ها می‌آیند مسجد. ایشان هم صبح می‌رفت سرکارش در سپاه و عصر می‌آمد حوزه بسیج. می‌خواهم بگویم که تمام وقتش را صرف مسائل فرهنگی مثل مسجد و حوزه بسیج و نمایشگاه می‌کرد.

شهید شاطری در کنار شهید احمد کاظمی

 

من وقتی تیرماه سال ۸۴ فرمانده نیروی انتظامی شدم فکر می‌کنم ایشان در مهندسی نیروی زمینی بود. ایشان را آوردم به عنوان معاون مهندسی نیروی انتظامی. یعنی از سردارصفوی هم اجازه‌اش را گرفتیم و لباس نیروی انتظامی هم تنش کرد و تا درب ورودی اتاق ما هم آمد. قرار شد فردا صبح برای جلسه معارفه اش بیاید. رفت و نیامد. حاج قاسم سلیمانی به من زنگ زد و گفت آقا! دور ایشان را خط بکش. من اینجا ایشان را گذاشته ام مهندسی و او هم رویش نمی‌شود بیاید پیش شما و به این ترتیب ایشان شد مهندسی نیروی قدس. حدود شهریور و مهر۸۴.

به سفری پس از جنگ ۲۰۰۶ به لبنان اشاره کردید که ایشان هم شما را همراهی می‌کردند. از آن سفر چه خاطره‌ای دارید؟

من یک سفر حدود ۶ ماه بعد از جنگ تموز۲۰۰۶ به آنجا رفتم. ایشان در آن سفر لطف داشت و همراه ما بود.چه در جنوب، چه در بقاع و سایر مناطق. خب تازه شروع کار ایشان بود. یادم هست یک بخشی بود به نام العین در شمال بقاع که منزل یکی از دوستان دعوت بودیم. کدخدای آنجا هم که پیرمردی بود و گوشش سنگین بود هم آمده بود. فکر کرده بود من مسئول بازسازی لبنان هستم و به من می‌گفت روستای ما در جنگ آسیب دیده و نصف بخش ما از بچه‌های حزب‌الله هستند و شهید داده‌ایم. بیایید اینجا را بازسازی کنید. گفتم مسئول بازسازی من نیستم، مهندس حسام است. شهید شاطری گفت اینجا که جنگ نبوده، جنگ در جنوب بوده. کدخدا گفت نه اینجا هم اسرائیل حمله کرده است. گفتیم کِی بوده؟ گفت ۱۹۸۲ اسرائیل حمله کرده بود و اینجا را بمب زد. شهید شاطری به شوخی به او می‌گفت ان‌شاءالله می‌آیم اینجا، چاله را به من نشان بده آسفالتش می‌کنم.

اسرائیل با چه هدفی شهید شاطری و امثال ایشان را شهید می‌کند؟

طبیعی است که آنها حزب‌الله را نقطه ثقل مقاومت و نقطه ثقل حزب‌الله را ایران می‌بینند. نه فقط در کار نظامی؛ چون شهید شاطری هم آنجا کار نظامی نمی‌کرد، کار سازندگی می‌کرد. آنها چشم دیدن همین را هم ندارند. یعنی اگر مراکز آموزشی و فرهنگی هست، اگر بیمارستان و مدرسه هست با پشتیبانی مالی و فکری ایران است و آنها نمی‌پسندند که ایران بیاید آنجا ثقل مقاومت را تحکیم کند.

سال ۱۹۸۲که اسرائیل حمله کرد و لبنان را گرفت که خبری از مقاومت حزب‌الله نبود. آن زمان تشکیلات عرفات و مقاومت فلسطین بود که آمدند بیروت را گرفتند و به قول خودشان فلسطینی‌ها را ریختند در دریا. فکر کردند کار تمام شد، ولی همین نقطه شد تولد مقاومت اسلامی حزب‌الله که در نهایت منجر به خروج اسرائیلی‌ها از لبنان شد. همان مسأله‌ای که قرآن هم می‌فرماید «یریدون لیُطفئوا نورالله بِافواههم والله مُتم نوره و لَو کَره الکافرون» یعنی موجود جدیدی به نام مقاومت اسلامی متولد شد و ورق برگشت. این است که آنها از ایران و انقلاب اسلامی کینه دارند و طبیعی است که آنها را شهید کنند. چه سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و چه شهید شاطری.

چطور از شهادت ایشان مطلع شدید؟

خبر شهادت توسط دوستان به ما رسید و وقتی جنازه ایشان را آوردند در اداره تشخیص هویت، گزارشی که از نحوه شهادت به من دادند این بود که تیر از فاصله دوری شلیک شده بود و اگر درست یادم باشد به طحال ایشان برخورد کرده بود. این تقدیر الهی بود که خداوند مزد این برادر عزیز را پس از سه دهه مجاهدت سخت در همه عرصه‌ها، اینطور بدهد.

حرف آخر درباره شهید شاطری؟

شهید شاطری حقیقتاً یک الگو و اسوه برای جوانان امروز است. جوانی که پس از جنگ رفته مهندسی اش را گرفته و هیچ زمانی برای استراحتش نمی‌گذارد و سر از پا برای خدمت نمی‌شناسد. شهید شاطری واقعاً انسان کم نظیری بود. آن چیزی که از عرفان تبلیغ می‌شود یک رابطه درونی با خداست و توأم با کناره‌گیری از جامعه است. ولی واقعاً در صحنه عرفان عملی تبعیت از ولایت و پایبندی به حلال و حرام خدا و سر از پا نشناختن در راه جهاد فی سبیل الله و گره گشایی از کار مردم گرفتار است. یکی از دوستان می‌گفت از مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی پرسیدیم اینکه امام‌خمینی می‌گویند این جوان‌ها ره صدساله را یک شبه رفتند چیست؟ گفتند مگر سالک برای سلوک الی الله در مرحله آخر باید چه کند؟ از خود بگذرد و به خدا برس. این نوجوان‌ها و جوان‌ها از مال دنیا و نفس وجاه و جسم می‌گذرند و همه سرمایه‌اش را در راه خدا می‌دهند. این همان کاری است که عارف بعد از چند ده سال مجاهدت می‌خواهد به آنجا برسد. شهید شاطری واقعاً پاکباخته بود. ایشان حقیقتاً هیچ بخشی برای توجه دنیایی نداشت. یعنی همه نگاهش نگاه آخرتی بود و همه چیزش را در این راه فدا کرده بود. ان‌شاءالله خداوند به ما توفیق بدهد بتوانیم از امثال ایشان الگو بگیریم. ظاهرش این است که من فرمانده ایشان بودم و ایشان زیردست من بوده، ولی واقعیت این است که خیلی از این‌ها معلمان ما بودند.

ارسال نظر

  • حاجی
    0

    خدابیامرزدش

آخرین اخبار