یا حسین علیه السلام ! ای پسر فاطمه علیهاالسلام ! میلادت، رؤیای ارغوانی فرشتگان بود؛ آن گاه که گل های بهشت، به پاس آمدنت رنگ گرفتند.

ویژه نامه ولادت حضرت امام حسین علیه السلام و روز پاسدار

یا حسین علیه السلام ! ای پسر فاطمه علیهاالسلام !

میلادت، رؤیای ارغوانی فرشتگان بود؛

آن گاه که گل های بهشت، به پاس آمدنت رنگ گرفتند.

مدینه کدام روز را شادمانه تر از این روز به یاد دارد؟

این گهواره ای است که فرشتگان به امانت در خانه علی و فاطمه آورده اند.

نوزادی که خداوند به فاطمه عطا فرموده است تا دین جدّش را زنده کند و به اصلاحِ خلق برخیزد.

نوزادی که به آیین ابراهیم، خود و فرزندانش به مذبحِ عشق خواهند رفت؛ و خداوند آنان را در بهشتِ خودش خواهد پذیرفت، و پاداش شهادت را نصیبشان خواهد کرد.

یا حسین!

اگر وجودِ مقدس تو نبود، کدام جانِ عارفِ شیدایی، شهادت را این گونه عاشقانه می سرود؟

تو آمدی تا خونت آبروی خاک باشد.

تو آمدی تا آبروی عاشقانه جهان باشی.

تو آمدی تا خاک، به برکتِ خونِ تو، رحمت و «شفا» باشد.

یا حسین!

تو آمدی تا به حُسنِ ازلی ات، عطرِ بهشت را در زمین جاری کنی، سلام بر تو باد!

پیچیده در حریر بهشتی

امیر مرزبان

آهنگ رقصیدن دارد مدینه امروز؛ آهنگ پرواز.

این اشتران مست، این درخت های دست افشان، این پرندگان آفتابی و این آسمان، امروز میهمان قدم های کسی می شود که همه آب ها را به میهمانی طهارت بی انتهای خود خواهد بُرد.

... و عشق در آغاز با حسین علیه السلام نام گرفت و آدم از خاک کربلا فهمید که چشم هایش را فدیه ای عظیم باید به خون بنشاند.

آه، حوای سپیدپوش! این آخرین نواده بی سر تو نیست؛ اما بی تردید، خورشید از او چنان رو می گیرد که ملکوت، از خداوند.

این خدای عاشقی است که می آید، پیچیده در حریر بهشتی، در عطر کوثر و آیه طاها.

این همه هستی عشق است، همه زندگی زهرا علیهاالسلام ، همه امید علی علیه السلام و همه قصه های آب را بلد است. حسین علیه السلام ، نامی که برازنده مهربان ترین ستاره هاست.

عشقی که بی دلیل پذیرفت.

اندوهی که باید تا ابد، سینه زن نگاهش باشی. او که می آید، عشق تازه می فهمد که خدا دوستش دارد؛ چون حسین را دوست دارد.... عشق تازه برادر گم شده خویش.

ولادت حضرت امام حسین

سال دلتنگی های مدینه، کودکی می آید که لبخند را به صورت ها بر می گرداند.

اندوه را فانی می کند.

شعر را می جوشاند... آب را... آب را... از آب رد می شوم که خنده ای برای این همه زُلال بی رحم ندارم؛ خنده ای برای فردای کودکی که شاعرانه ترین شناسنامه آب را برای دنیا خواهد نوشت. از لبخند می گویم که چشم های علی است امروز.

از لبخند می گویم که دل فاطمه است این ساعت.

... و فاطمه علیهاالسلام چه قدر نور دارد امروز!

و فاطمه علیهاالسلام نور را در بغل می گیرد.

فاطمه علیهاالسلام خورشید را به دنیا تقدیم می کند... بخند، فاطمه!

بخند، علی! این سُلاله همه بهارهاست که در آغوش توست.

این بهانه همه تغزل های فرداست.

این سرود بی بدیل ملکوت است.

این صدای نغمه های قدسی جبریل است.

یعنی چشم های عرش است.

این همه واژه های مقدس صبح و درختان بهار است.

این خود بهار است که می آید؛ خود بهار.

این زیباترین بیت کتاب عاشقی است، زیباترین عاشق...

ابتدای عاشورا

محدّثه رضایی

تولد «حماسه» در مدینة النبی، در شبعان آسمانی، نویدی است که بوی بال فرشتگان را در سرتاسر جهان گسترش می دهد.

«شهید» به دنیا می آید تا «قیام» را شهادت دهد و فلسفه «الموت اولی من رکوب العار» را حکیمانه برای تاریخ به تفسیر بنشیند. تاریخ، چنین روزی را از روزنه های عبور زمان، سخت به انتظار نشسته بود. و امروز، سرخ ترین آیه خلقت، با دستان عشق آفرین خداوند، به نمایش گذاشته می شود.

مظلومان، شادمان خواهند شد.

کسی آمده است از آن سوی درهای بسته تاریخ، بوی عطر شهادت می دهد

آمده است تا روح خداوند را در نگاه آسمانی اش به خلق نشان بدهد. کسی می آید که «انسان» از حضورش، انسانیّت را بیشتر از پیش، افتخار می کند.

آسمان، انباشته از آیه های شیرین عروج است.

خوش آمدی، ای ستاره روشن کهکشان مدینه! اینک مدینه با وجود تو، ضمیمه آسمان است.

شهری است آسمانی و تو، آسمانی زاده ترین ساکن کوچه های آبی آن.

زمانه به درک آسمان نایل شده است.

حسین آمده است و اینک ابتدای عاشوراست.

اینک این جا کربلاست و قیام از اکنون آغاز شده است.

امر به معروف و نهی از منکر دیگر غریب نیست و فریادگر عدالت و حق، اکنون آماده است تا جهان را دگرگون کند.

آماده است تا حماسه خلق کند.

آسمان و زمین، آغاز این تجلی را به یکدیگر تبریک می گویند و «حسین منّی و انا من حسین»، بر لبان پیامبر شکوفا می شود.

ولادتت مبارک، ای آیه مستجاب فاطمه زهرا! ولادتت مبارک ای مطهرترین هستیِ این خاک، ای قهرمان! ای صداقت حق در غریبانه ترین لحظه های زمان! میلادت مبارک!

ولادت حضرت امام حسین

برآمده از خنده بهار

داوود خان احمدی

«هنگام سرودن، فرصتی برای گریستن نیست».

یا اصلاً گریه برای چه؟

هنگام میلاد فرخنده آزادی است؛ شکوفه ای سرخ، برآمده از خنده بهار.

یا اصلاً سوگ چرا؟ جشن شکوه است این؛ بزرگ و به هیأت زاده شدن دوباره آدمی.

چیزی در زمین می جوشد. چیزی در آسمان می جنبد. سپیده لبخند می زند و آسمان چراغانی است.

لابد انسان می روید که ابلیس، این گونه در خود می لرزد؛ انسانی به تمام معنا آزاد؛ شکوفه ای سرخ، برآمده از خنده بهار.

هنگام سرودن، فرصتی برای اندیشیدن نیست. اندیشیدن به سرنوشت انسان که چگونه از هیأت آدمی زادگی بیرون می آید و خود از کف می دهد.

مردی بر بلندا می ایستد و هی می کند جان های گریخته را به تن، خرد گریخته را به تن، ایمان گریخته را به دل. (فرصتی برای گریستن نیست؛ که میلاد فرخنده حسین است و آزادی، زیباترین ترانه گل سرخ)؛

ورنه باید گریست. باید گریست به حال انسان که همیشه اشتباه می کند و دوباره اشتباه می کند و... مردی بر بلندا می ایستد و جامه عشقش را عریان می کند. قلبش را برای مردمان (به ظاهر انسان) می گشاید. ایمانش را سوگند می خورد به آزادی انسان. عشقش را سوگند می خورد و تمام راستی اش را (با این که خودْ معیار راستی است و پیمانه عشق و ایمان و آزادی).

مردی بر بلندا می ایستد (و حالا باید گریست؛ هر چند هنگام سرودن، فرصتی برای گریستن نیست)

در دستانش کبوتری است که به جان ها می نشیند و انسان را می کشاند به جاده «آدمی».

در دستانش ایمان است؛ بشکوه و سترگ، با جامه دانی از سرخی عشق.

نه، باید گذشت. گریه برای چه؟ فرصت هنوز هست. زمان هنوز جاری و زنده در ما می تپد. پس گریه برای چه؟

حسین زنده است و بر بلندا ایستاده.

دستانش هنوز در حال خواندن است.

(و لبانش نیز، بر بلندای نیزه) فرصت هنوز هست و این تقدیر انسان است.

فرصت هنوز هست؛ چرا که حسین زنده است، عاشورا زنده است و کربلا جاویدان.

بر بلندا ایستاده مرد، در دستانش ایمان؛ ایمان به رهایی انسان از بی خردی. ایمان به رهایی انسان از نامردی. می گوید «اگر دین ندارید، دست کم آزاده باشید»؛ آزاده مرد، تا بشود امیدوار بود به بازگرداندن جانی که از تنتان گریخته است.

بر بلندا ایستاده مرد، فریاد می زند و می خواند (نیزه ها پوسیده اند و مرد بر بلندای خورشید می خواند) بر بلندا ایستاده (گویا این بار لبخندی بر لب دارد)؛ شاید امیدی دو چندان به «اکنون» باز یافته... باید بلندتر بخواند.... جهان تشنه است... آب فوران می کند... چشمه از کربلا آغاز شده است.

... و حسین علیه السلام می خندد

ابراهیم قبله آرباطان

سبد سبد گل مریم / طبق طبق گل شب بو / نثار کلبه مولا / ز سمت عرشِ معلاّ.

... و در صبحگاهی، عطر گل های بهشتی، فضای کوچه های خاموش شهر را پر می کند و مدینه گلباران می شود.

شمیم دلاویز آلاله ها، از آسمان و زمین می تراود و پروانه های عاشق، قاصدک های شادی را همراهی می کنند تا خانه محقری در شهر مدینه، غرق نور شود.

بال های سبز جبرئیل، سایبان آسمان خانه ولایت می شود و حیاط کوچک مولا، رستنگاه شقایق وحشی.

کربلا در خودش نمی گنجد و دست های آبی دریای فرات، پولک های نقره ای ماهی ها را می شوید.

آلاله های سرخِ همیشه عاشق، در امتداد نهر علقمه، سیرابِ شبنم های سحرگاهی می شوند و ثانیه ها، از حرکت باز می ایستند، تا تاریخ، در کربلا پا بگیرد و کربلا معنا بگیرد.

علی علیه السلام ، در محراب خود، آرام نمی گیرد. اشک های مناجات، با لبخندِ مولا، در هم آمیخته اند و سجّاده او، را ز شکوفه های بهارْ نارنجِ تبسم شده است.

فاطمه علیهاالسلام چشم هایش می خندد و قابله های آسمانی، او را در هاله ای از نور پوشانیده اند و حاملان عرش، در اشتیاق دیدار و تبرّک جستن مولودِ مبارک، آرام و قرار ندارند.

... و حسین علیه السلام می خندد؛ تبسم کودکانه ای که از آن بوی سیب می تراود و مظلومیت. آری! حسین می خندد و مروارید اشک، چونان دانه های تسبیح، در چشم های پیامبر، حلقه می زند.

نفحه باران، کوچه های مدینه را عطر آگین کرده و صورت گرد و غبار گرفته شهر را شسته است. نسیم ملایمی از سمت کوه های سر سبز اطراف مدینه، در چهار سمت شهر می پیچد و هوای خیابان ها را دلپذیرتر می کند.

آن دورها «فطرس»، در خاموشی خودش، فرو رفته است. حالتی مثل دلهره، تمام وجودش را فرا گرفته است. سر بر آسمان بلند می کند. دسته دسته حوریان و فرشتگانِ سبزپوش و سفیدپوش، به سمت زمین پر گشوده اند.

چونان مرغان مهاجری که تعداشان از عهده شمارش، بیرون باشد.

خدای من! چه خبر است؟ نکند قیامت شده باشد؟ پس آن گاه، وای بر من.

دلش شور می زد. سر بر آسمان بر می دارد و فریاد می زند:

شما را به خدا، چه اتفاقی افتاده است، به کجا می روید؟!...

و طنین صدایی در عرش می پیچد که «امروز، خدا به پیامبر، نوه ای عطا کرده است، حسین نام».

«فطرس» تشنه دیدار می شود و عاشق نادیده فرزندِ نبی.

مثل چلچراغی که منزل را روشن کند، قنداق کوچکِ حسین علیه السلام خانه علی علیه السلام را روشن کرده است و خانه مولا مهبط ملایکه شده است.

«فطرس» جلو می رود و قنداق کوچک را غرق بوسه می کند، شهپرهای سوخته را متبرّک می سازد و ناگهان...

شهپرهایش مثل رنگین کمان باز می شود و به واسطه حسین علیه السلام خردسال، بخشیده می شود.

به آسمان ها صعود می کند و از حنجره عشق فریاد می آورد «من آزاد کرده حسینم، من آزاد کرده حسینم»

و حسین متولّد می شود و کربلا پا می گیرد.

هیچ سجاده ای باز نشد که نام تو را رمز عبور خود نکرد، یا حسین!

خاکِ تو، آبروی سجده من است و آب، با تولد تو، در فرهنگ لغات دلم، هم خانواده حسین شد.

آن که تو را زیارت کند، هزار هزار درجه نزد خداوند به او عطا کنند؛ چراکه باران مهرِ تو، پوسته سخت دانه دل را می شکافد.

یا حسین! از قرن های آن سوی تقویم، وقتی نوازشِ نور تو در رگ هایمان جاری می شود، چه تماشا دارد لذت گم شدن و غرق شدن در اسمت!

ارسال نظر

آخرین اخبار