شهید همت با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفت؛ اگر چه به این کار راضی نبود. بنا به گفته خودش، تلخترین دوران جوانی او همان دوران سربازی بود. در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتابهایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب می‌آمد، دست یابد.

تلخ‌ترین دوران زندگی یک فرمانده/ وقتی "حاج همت" سرباز شاه بود

به گزارش گلستان 24، شهید حاج محمد ابراهیم همت، از فرماندهان سپاه در سالهای جنگ بود. سخنرانی های او علیه رژیم پهلوی در سالهای پیش از انقلاب، او را به عنوان یک چهره مبارز مطرح کرد. بعد از انقلاب، فرماندهی نیروهای پاکسازی مناطق غرب ایران از وجود گروهکهای مزدور را عهده دار بود. با آغاز جنگ، راهی جبهه های جنوب شد. او سرانجام در تاریخ ۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲، در عملیات خیبر به شهادت رسید. پیکر او در جوار امام زاده شهرضا واقع در شهرستان شهرضای اصفهان است.

*زندگینامه
محمد ابراهیم همت، متولد ۱۲ فروردین سال ۱۳۳۴، در شهرضا(قمشه) در خانواده ای مستضعف و مذهبی به دنیا آمد و دوران کودکی را سپری کرد. مادرش می‌گوید: «ابراهیم در پنج سالگی به نماز ایستاد و به مسجد رفت» و پدرش به یاد می‌آورد وقتی او به سن ده سالگی رسید، سوره مبارکه یس و تعدادی از سوره‌های قرآن را فراگرفته بود.

کودکی و تحصیلات
محمد ابراهیم با رسیدن به سن هفت سالگی وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوق‌العاده‌ای برخوردار بود؛ به طوری که توجه همه را به خود جلب می‌کرد. او از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش مخارج تحصیل خود را به دست می‌آورد و از این راه به خانواده خود نیز کمک می‌کرد.

شهید همت پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شد. او در دوران تحصیلات متوسطه اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی نشان می‌داد. گرچه وضع مالی پدرش در آن حد نبود که بتواند برای فرزند علاقه‌مندش بعضی لوازم پزشکی را تهیه کند؛ با این حال از آنچه برایش مقدور بود، دریغ نمی‌ورزید. خود ابراهیم نیز با مبلغ اندکی که از کار در مزرعه یا جای دیگر به دست می‌آورد، توانسته بود بخشی از امکانات مورد نیازش را فراهم کند. وی در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت و پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل عازم این شهر شد.

*آغاز مبارزه علیه رژیم طاغوت
با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفت؛ اگر چه به این کار راضی نبود. بنا به گفته خودش، تلخترین دوران جوانی او همان دوران سربازی بود. در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتابهایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب می‌آمد، دست یابد. مطالعه آن کتابها که به طور مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایش فراهم می‌شد؛ تاثیری عمیق و سازنده در روح و جان او گذاشت و به روشنایی اندیشه‌اش کمک شایانی کرد.

در سال ۱۳۵۶، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم خانواده، شغل معلمی را برگزید. او در روستاهای محروم مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم، در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شد و در اثر همنشینی با علمای اسلامی مبارز، با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی(ره) آشنایی بیشتری پیدا کرد و نسبت به ایشان معرفتی عمیق در وجود خود ایجاد کرد.

علاقه او به امام خمینی(ره) روز به روز بیشتر می‏شد. او سعی وافری داشت تا علاقه‏اش به امام(ره) را در محیط درس گسترش دهد و دانش‌آموزان را با شخصیت امام خمینی(ره) آشنا سازد.

او در خصوص امام(ره) و احکام اسلام همواره به بحث می‌نشست و دانش‌آموزان را به مطالعه کتابهای سودمند و روشنگر ترغیب می‌نمود. همین امر سبب شد که در چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود لکن او به همه آن اخطارها بی‌توجه و بی‌اعتنا بود.

حضور در تظاهرات و مبارزات علنی علیه رژیم پهلوی
با گسترده شدن انقلاب، ابراهیم نیز فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرد. حضور او در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای دریافت و نشر اعلامیه‌های رهبر انقلاب و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، از جمله فعالیتهای ویمحسوب می‏شود.

سخنرانی های او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می شد؛ مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود؛ به گونه ای که او شهر به شهر می گشت تا از دستگیری در امان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به ظلم و ستمهای رژیم پهلوی عکس العمل نشان می دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.

بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن، فرمان ترور و اعدام او توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید.

مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند که شهید همت را از پای درآورند؛ ولی او با تغییر لباس و قیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره)، به پیروزی رسید.

*فعالیتهای پس از پیروزی انقلاب وقبل از آغاز جنگ
پس از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد.

با نفوذ خانوادگی که درشهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندی ها را رفع کردند.

به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد؛ او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.

به همت این شهید بزرگوار و فعالیت های شبانه روزی برادران پاسدار در سال ۵۸، اشرار اطراف شهرضا که به آزار واذیت مردم می پرداختند دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند.

از کارهای اساسی شهید همت در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیت های فرهنگی - تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان تأثیر بسزایی داشت.

اواخر سال ۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیاتش در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت های گسترده فرهنگی پرداخت.

*خاطرات کردستان به قلم شهید همت
«در هفدهم مهرماه ۱۳۶۰ با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت و حدود ۳۰۰ تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یکصد تن به هلاکت رسیدند و بیش از ۶۰۰ قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد.
پاسداران رشید با همت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّد رسول الله و با رمز «لااله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، ۳۶۲ نفر از فریب خوردگان « دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسلیم شدن آنان، ۴۴ سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت. قدرت وتحرک آن ناپاکان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت بطوریکه تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوب‏خیز و ناامن که میدان تک تازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»

*فرماندهی قدرتمند نیروها در جنگ
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه کارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت.

او و سردار حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی کل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله) را تشکیل دهند.

در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از کل عملیات به عهده این سردار بود. موفقیت عملیات درمنطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.

شهید همت در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله) فعالیت و تلاش بسیاری در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود؛ شهید حاج همت با استفاده از تدابیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد.

در سال ۱۳۶۱ باشروع جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان که مورد هجوم اسرائیلی ها قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور به ایران بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.

با شروع عملیات رمضان در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم - که او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ شجاعانه با بعثیهای عراقی جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهید همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) ، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام) بود؛ برعهده گرفت.

رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر ۴ و تصرف ارتفاعات "کانی مانگا" از سرعت عمل بالایی برخوردار بودند.

پایداری شهید همت و رزمندگان لشکر محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن با وجود پاتک های شدید عراق، از نقاط برجسته تاریخ جنگ ایران و عراق محسوب می گردد.

مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:

«... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست!»

-خصوصیات اخلاقی
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسؤولیت های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت.

سردار رحیم صفوی درباره وی چنین می گوید :

«او انسانی بود که برای خدا کار می کرد و اخلاص در عمل از ویژگی های بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه مأموریت های سنگین برعهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت؛ درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الکفار، رحماء بینهم» بود. همت، کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می کرد که دستورات را باید مو به مو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ می شد؛ از آن دفاع می کرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف، عبادی و نیایشگر داشت.»

پدر شهید همت می گوید :

«محمد ابراهیم از سن ۱۰ سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب های سیاسی و نظامی، هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگی هایش تا پگاه، به نماز و نیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود؛ گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمی گرفتی.»

شهید همت آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود. 

به گفته دوستانش روحیه ایثاربالایی داشت و حتی سهمیه لباس خود را به دیگران می بخشید و به همان کم، قانع بود و درپاسخ کسانی که می پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می گفت: «من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!»

او قدرت عجیبی درمدیریت داشت. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام می گذاشت و عمل می کرد؛ درعین حال هنگام فرماندهی، قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می کرد و نظارت و پیگیری نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می نمود بازخواست می کرد و کسی را که خوب عمل می کرد تشویق می نمود.

از دید سیاسی خوبی برخوردار بود. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی بسیار می‏اندیشید و از اوضاع آنجا اطلاعات کاملی داشت. با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.

از ویژگی های اخلاقی شهید همت، برخورد دوستانه او با بسیحیان بود و در مورد آنها می‏گفت:«من خاک پای بسیجی ها هم نمی‏شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی شدم»

*شرح کامل نحوه شهادت شهید همت
سردار جعفر جهروتی زاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان" نبرد درالوک" چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در ۱۷ اسفند ۶۲ در عملیات خیبر به زیبایی توصیف می کند:

... قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر، افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهی گیری و کارهای دیگری می‏پرداختند. همین موضوع باعث می‏شد که نیروهای شناسایی تهدید شوند به ویژه از سوی بومیان که قطعا عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند. در این زمان لشکر ۲۷ در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر ۴ نیروهای لشکر در آنجا باقیمانده بودند...

شناساییهای عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی از یگانها برای راه اندازی مقرها و بنه های تدارکاتی وارد منطقه شوند. تعدادی از نیروهای واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را برای عملیات آماده کنند.

شکستن خط طلائیه با عبور از معبر ۲۰ سانتی
بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر ۲۷، منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگانهای لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشکر عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریتشان داخل جزیره بود. باید در طلائیه خط را می شکستیم و جلو می‏رفتیم و می‏رسیدیم به جاده ای که می‏خورد به شهر" نشوه" عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر ۲۷ در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند. در مقابل مان هم کانالی به عمق ۵۰ متر وجود داشت.

شب اول عملیات باید از روی دژی می‏رفتیم که تا یک نقطه‏ای ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته می‏شد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقیها نبودیم. راهی هم که کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت ۲۰ سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یک طرف این راه دیواره دژ بود – در سمت چپ – و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راه ۲۰ سانتیمتری عبور می کردند تا به میدان مین می‏رسیدند و پس از خنثی کردن مینها و باز شدن معبر به خط دشمن می‏زدند.

دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر ۲۰ سانتی متری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشیکا کار گذاشته بودند و چهار تا کاتیوشای چهل تایی. فکرش را بکنید در چند لحظه ۱۲۰ گلوله کاتیوشا رو این معبری که ۲۰ سانتیمتر عرض داشت و ۷۰۰ یا ۸۰۰ متر طول، می ریخت.

با تعدادی از بچه های تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر را باز کردیم. چند نفری از بچه های تخریب به شهادت رسیدند ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقیها چنان سنگین بود که بیشتر بچه ها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که می خواستم برگردم عقب دیدم راه نیست مگر اینکه پا بگذارم رو جنازه بچه ها. بعضی جاها دژ می پیچید و در تیررس مستقیم نبود اما کاتیوشا بیداد می کرد. لحظه ای نبود که گلوله ای بر زمین نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بیشتر آتش کاتیوشا سر بچه ها ریخت. ناچار پا رو جنازه بچه ها گذاشتم و آمدم...

فقط ما سه نفر مانده ایم، اگر می گویید سه نفری حمله کنیم!
آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش می گرفت که پرنده نمی توانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.

من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچه هایی که جلو رفته اند همه به شهادت رسیده اند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.

آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم می گفت:" آقا از قرارگاه می گویند باید امشب خط شکسته شود"... نیمه های شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را می شنیدیم که می گفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر مانده ایم اگر می گویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.

شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن می شد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچه های تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچه های تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.

آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچه های تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو می گفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم می گفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.

آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می کردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچه های تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل می کردیم گردان مالک به فرماندهی" کارور" در جزیره عمل می‏کرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.

جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می کردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می کردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می‏دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران می کنند و می‏روند. حاج همت می گفت: « بی پدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند.»

نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدند؛ من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.

شهید همت: "مثل اینکه خدا ما را طلبیده"
در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: «حالا هی نیرو از این طرف می فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته.» یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی – فرمانده لشکر۲۵ کربلا – گفت: «یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است.» قربانی گفت: «من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت.» حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله ای گفت که هیچوقت یادم نمی رود:« مثل اینکه خدا ما را طلبیده.»

بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران می‏کردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا می گفتند و صدای ناله شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.

جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه ها را از همین آب گل آلود پر می‏کردند و می‏خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می‏کرد. ما نمی توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.

دیدار با لیلی در جزیره مجنون
وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ، به شهادت می‏رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظه ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.

صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.

در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.

شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه ای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.

چند روز قبل از شهادت، حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی[شهید همت] داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر پاک ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهش "قمشه" – شهر رضای سابق – و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند./رویکرد

ارسال نظر

آخرین اخبار